کلیه مطالب این سایت فاقد اعتبار و از رده خارج است. تعطیل کامل


آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          



جستجو



آخرین مطالب

 



  • به عقیده هارلوک[۱]  به طور کلی پنج زمینه در رضایت و سازگاری زناشویی اهمیتی اساسی دارند که عبارتند از : ۱) داشتن مسئولیت مشترک، ۲) تمایلات و روابط جنسی، ۳) برقراری روابط با اعضای خانواده و افراد خارج از آن، ۴) کمک رسانی در امور منزل، و ۵) تقسیم مسئولیت ها . احساس رضایت و خوشبختی فرد در زندگی زناشویی بستگی کامل به سازگاری فرد در هر یک یا لااقل چند مورد از موارد پنجگانه دارد. بدیهی است احساس رضایت در زمینه روابط زناشویی در مورد موفقیت های آنی افراد و سازگاری شغلی و اجتماعی آنها نیز تأثیر بسزایی دارد. از طرفی برخی تحقیقات نشان میدهند که پس از ازدواج رضایت از زندگی مشترک و سازگاری با آن خیلی زود رو به کاهش می گذارد. سرعت و شدت این کاهش در مطالعات مختلف متفاوت است و برخی پژوهشگران در این زمینه به نوعی افت مداوم اشاره می کنند. به طور کلی وضعیت رضامندی زن و شوهر از زندگی نشان می دهد که در اولین سالهای زندگی رضایت کاهش پیدا می کند. در دوره میانسالی به حالت تثبیت رسیده و در سالهای پایانی افزایش می یابد. امروزه می توان تأثیرات منفی فشار آورهای شغلی در رضایت مندی زناشویی را مشاهده کرد؛ زیرا در صورت افزایش فشار شغلی، مسئولیت پذیری فرد در محیط خانواده و تقسیم امور خانوادگی با اختلال روبرو گردیده و در نتیجه تعادل وظایف بهم می خورد؛ در این مواقع نارضایتی زناشویی افزایش می یابد (کرباسیان، وکیلیان، ۱۳۷۸).

     

     

    منابع نارضایتی همسران

     

    منابع نارضایتی همسران در خصوص مسائل جنسی، پول، خانواده، کاهش آزادی عمل، افزایش مسئولیتها، دشواری تقسیم کارهای خانه و مراقبت از فرزندان، تفاوت در سلیقه های شخصی، اختلاف در ارجحیت ها، دشواری در هماهنگ کردن نیازها و عادات زندگی طرفین در مورد فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی موسیقی و فضای لازم، اهمیت کار و موارد مختلف دیگر است. البته گاهی هم مسائل جزئی ریشه نارضایتی ها و اختلافات را تشکیل می دهد. به مرور زمان سطح تحمل طرفین تغییر قابل ملاحظه ای پیدا می کند و حرکات قشنگ و ظریف روزهای اول آشنایی بیش از پیش غیرقابل تحمل می شود. رضایت زناشویی انطباق بین وضعیتی که وجود دارد با وضعیتی است که مورد انتظار است یعنی رضایت زناشویی زمانی حاصل می شود که بین وضعیت فعلی و وضعیت آرمانی یا مورد انتظار فاصله زیادی وجود نداشته باشد و نارضایتی در روابط زناشویی زمانی پدید می آید  که این فاصله زیادتر گردد (ستیر،۱۹۷۲، ترجمه بیرشک، ۱۳۹۰).

     

     

     

    ۲-۱۰-عوامل مؤثر در رضایت زناشویی

     

    اگر چنانچه رضایت زناشویی به عنوان یک متغیر وابسته در نظر گرفته شود، متغیرهای مستقل زیادی در ایجاد آن دخیل هستند. توافق در روابط جنسی برخورداری از رابطه و حمایت اجتماعی، رفاه اقتصادی و مادی، موقعیت اجتماعی زوجین، عدم دخالتهای غیر منطقی اطرافیان، توافق در خصوص شیوه های فرزندپروری از موارد و عوامل مهمی است که سطح رضایت از زندگی و سازگاری زناشویی را کاهش می دهد. نیاز جنسی یکی از نیازهای طبیعی بشر است که توسط همسر قانونی برآورده می شود. توافق در زمینه چگونگی و کیفیت برقراری رابطه جنسی و به تبع آن احساس رضایت متقابل حاصل از آن در تأمین رضایت زناشویی و ارتقاء سطح سلامت روانی زن و شوهر بسیار مؤثر است(بلانچ[۲]، ۱۹۸۵، ترجمه قراچه داغی، ۱۳۸۰).

     

    بلانچ (۱۹۸۵)، به روابط جنسی به عنوان یکی از عوامل مهم در رضایت یا نارضایتی زناشویی اشاره می کند. او معتقد است که رابطه جنسی در هر یک از مراحل سه گانه زندگی زناشویی ( مرحله اول، ۵ سال اول زندگی، مرحله دوم دوران رشد فرزندان، مرحله سوم زمانی که زن و شوهر مجدداً تنها می مانند ) ممکن است به شکلی دچار اختلال گردد که به نوبه خود موجب نارضایتی از زندگی زناشویی می گردد. در بین جنبه های مختلف زندگی زناشویی شاید بتوان گفت که اگر سازگاری و رضایت جنسی مهم ترین بعد نباشد، لااقل از ابعاد مهم به حساب می آید که رضایت یا عدم رضایت در این زمینه تأثیر خود را بر سایر زمینه های زندگی مشترک می گذارد. رضایت جنسی اگر به دلایلی برای یکی از همسران حاصل نگردد، می تواند منبع مهمی برای ناسازگاری و احساس عدم خوشبختی گردد. چون در این بعد از سازگاری، جنبه های محرمانه و خصوصی آن غالب است و شرم و حیای اجتماعی اجازه بروز و ظهور احساسات و افکار مربوط به آن را به سادگی نمی دهد.در صورت عدم وجود رضایت یا سازگاری در این زمینه، موضوع می تواند حالت حاد و پیچیده ای به خود بگیرد. بعد دیگر مربوط به نقش عوامل جنسی در رضایت یا عدم رضایت زناشویی به اهمیت سازگاری زن و مرد با نقش جنسی خود اشاره دارد. (بلانچ، ۱۹۸۵، ترجمه قراچه داغی، ۱۳۸۰).
    پایان نامه

     

    به نوشته هارلوک (۱۹۸۶)، هر اندازه مفاهیم جنسی و نقش جنسی تعریف شده برای زن و مرد روشن تر باشد وظایف آنان در ایفای نقش خود ساده تر خواهد بود. وجود مفهوم های مخالف مربوط به نقشهای جنسی نیز به احساس تردید و سردرگمی و اضطراب و بیهودگی منجر می گردد؛ به ویژه اگر یکی از طرفین ( شوهر یا زن ) از نقشی که جامعه برایش در نظر گرفته ناراضی باشد چنین امری به احساس پوچی و بیهودگی در روابط زناشویی دامن زده و انگیزه های زندگی زناشویی را تضعیف می کند. از آنجایی که سردرگمی نقش برای زنان بیشتر از مردان است مشکلات سازگاری آنان نیز در این زمینه بیشتر می گردد. نارضایتی از ایفای نقش زنانه می تواند سطح رضایت و سازگاری زناشویی را به میزان قابل ملاحظه ای کاهش داده و حتی اختلال اساسی در روابط همسران ایجاد نماید. در این میان نحوه برخورد اجتماع و فرهنگ با نقش زنانه بسیار مهم می باشد. برای مثال فرهنگی که زن را به رقابت با مرد دعوت می کند و حضور اجتماعی او را مهم تر از بهداشت و سلامتی روانی اش تلقی می کند، خود به میزان زیادی افسردگی و سردرگمی را در زنان افزایش می دهد. به هر حال باید در نظر داشت که اگر زن در این زمینه دچار تعارض و سردرگمی شود، به نظر می رسد که ترجیح نقش همسری و مادری در راستای بهداشت روانی او ارجح تر است؛ گو اینکه در میان زنان در انتخاب دو راه مسئولیت اجتماعی یا مسئولیت تربیت فرزندان تفاوتهای فردی زیادی ممکن است دیده شود. سلطه جویی زن و مرد در روابط زناشویی یکی دیگر از عوامل مهم نارضایتی در روابط ازدواجی است. مردانی که می خواهند سلطه تمام عیار خود را در محیط خانه و در برخورد با زنان خود اعمال نمایند، به احتمال زیاد زندگی موفقی نخواهند داشت. چنین فردی احتمال دارد به خاطر عدم کسب رضایت از زندگی زناشویی حتی دچار مشکلات اجتماعی و شغلی گردد. زنانی هم که بخواهند تسلط یکطرفه در زندگی پیدا کنند، موجب ناسازگاری و نارضایتی در روابط زناشویی می گردند (کرباسیان و وکیلیان ۱۳۷۸).

     

    به نوشته هارلوک (۱۹۶۸)، گسستگی پیوندهای ازدواج و طلاق اغلب نتیجه تعارضهای برداشت زوجین از نقشهای جنسی می باشد. گفته شده است که ایفای نقش والدین و سازگاری با این نقش نیز تا حدودی به نگرش فرد نسبت به نقش جنسی خود مربوط می گردد. مردی که فکر می کند یک مرد باید مقتدر باشد، ممکن است فرزندان خود را بیشتر تنبیه کرده و محبت خود را نسبت به آنان کمتر ابراز نماید. رضایت خاطر تنها زمانی در وی ایجاد می شود که قبول کند او یک پدر است و از ایفای نقش پدری احساس خرسندی نماید. به علاوه موفقیت شغلی نیز به سازگاری با نقش جنسی بستگی دارد. مشاغل مردانه برای مردان و مشاغل زنانه برای زنان رضامندی بیشتری به همراه دارند. اهمیت موضوع در آن است که نارضایتی شغلی تنها به زندگی شغلی محدود نمی شود، بلکه سایه خود را به کلیه جنبه های زندگی فرد می گستراند. برقراری رابطه اجتماعی مطلوب و برخورداری از حمایتهای اجتماعی و سازگاری وی در اجتماع نمایانگر یادگیری رفتارهای مناسب اجتماعی است. چنانچه همسری در روابط اجتماعی خود سازگاری لازم را نداشته باشد و دچار نارساییهایی در ارتباط با دیگران گردد، احتمال اینکه عکس العملهای تند و خشن از خود بروز داده یا انزوا وگوشه گیری را اختیار نماید، زیاد است و این عوامل خود منبع بزرگی برای نارضایتی زناشویی است. بالعکس اگر همسری از شبکه روابط اجتماعی وسیع تری برخوردار بوده مهارتهای بین فردی زیادی داشته و به طور کلی حمایت اجتماعی قابل ملاحظه ای داشته باشد، در روابط زناشویی خود نیز به احتمال قوی میزان رضایت بالاتری خواهد داشت (کرباسیان و وکیلیان، ۱۳۷۸).

     

    از دید سارکوسکی[۳] و گرین وود[۴] (۱۹۸۴)، نوعی ارتباط مثبت میان سازگاری اجتماعی و سازگاری زناشویی وجود دارد. بدین معنا که افرادی در زندگی زناشویی راضی و موفق و سازگارند، متقابلاً در زندگی اجتماعی خود نیز میزان سازگاری بالایی را دارا هستند. ( یاربخت، ۱۳۹۲).

     

    وینچ [۵]و دیگران (۱۹۷۴) نیز معتقدند که بین رضایت زناشویی و معاشرت اجتماعی همبستگی بالایی دیده می شود و افرادی که از ازدواج خود ناراضی هستند در حفظ رابطه رضایتمندی خارج از ازدواج نیز ناتوان هستند و تمایل به گوشه گیری و احساس انزوا و افسردگی دارند. بین مسائل اقتصادی و اجتماعی و بروز نارضایتی زناشویی نیز ارتباط وجود دارد. وینچ و دیگران (۱۹۷۴) معتقدند که یک ارتباط اساسی باثباتی بین نارضایتی زناشویی و اشکال مختلفی از ناراحتی های روانشناختی و اجتماعی دیده می شود. همچنین یک نوع رابطه اساسی بین نارضایتی زناشویی و اشکال مختلفی از محرومیتهای اقتصادی، اجتماعی وجود دارد ( یاربخت، ۱۳۹۲).

     

    سیدنی بلانچ ( ۱۹۸۵) در همین رابطه خاطر نشان می سازد که تحقیقات لوینگر نشان می دهد که در مجموع زوجهای متعلق به طبقه اقتصادی و اجتماعی متوسط به عوامل روانی و عاطفی بیشتر اهمیت می دهند و حال آنکه طبقات کم درآمد و زوج های متعلق به رده های پایین تر اقتصادی- اجتماعی به ثبات مالی و عدم وجود ضرب و شتم در زندگی زناشویی تأکید دارند. درآمد کم، عدم برنامه ریزی صحیح مالی و ولخرجی نیز می تواند منجر به بروز اختلافات زناشویی گردد. هنگامی که درآمد خانواده اجازه  ارضای نیازهای اساسی را ندهد، بیکاری مرد و یا اشتغال نامنظم زن جهت رفع مشکلات اقتصادی می تواند سازگاری ازدواج را تحت تأثیر قرار دهد. همچنین به دلیل مشکلات اقتصادی خانواده ها ممکن است ازدواج ها در سنین پایین صورت گیرد که خود یکی از علت های طلاق محسوب می گردد مسئله دخالت اطرافیان و اقوام در زندگی مشترک زوجین یکی دیگر از عواملی است که می تواند روابط زناشویی را دچار مشکل سازد. خصوصاً زمانی که دخالت اطرافیان را وابستگی زن و شوهر به خانواده های خود تشدید نماید. آرون تی بک[۶] (۱۳۷۲) در این زمینه می نویسد : وابستگی های عاطفی زن و شوهر به خانواده های خود میتواند بر روی روابط زناشویی تأثیر سودمندی بگذارد. در بسیاری از موارد توجه و وابستگی زیاد زن و شوهر به خویشاوندان و دوستان یکی از عوامل مهمی است که می تواند موجب کاهش رضایت زناشویی گردد و حتی موجب جدایی زن و شوهر از یکدیگر شود (بک،۱۹۹۴، ترجمه قراچه داغی،  ۱۳۸۲).

     

    سگالن[۷] نیز می نویسد : پژوهش های متعددی نشان داده اند دخالتهای زیاد اعضای خانواده همسر در زندگی زوجین می تواند رضایتمندی از زندگی زناشویی را کاهش دهد. عامل دیگری که بی ارتباط با عامل دخالت اطرافیان در زندگی مشترک زوجین نیست و تأثیر زیادی بر سازگاری و رضایت زناشویی دارد، مسئله سازگاری زن و شوهر با بستگان همسر است. این یک واقعیت است که همراه با ازدواج هر فرد، جوان صاحب تعدادی از وابستگان جدید می شود. چنین افرادی دارای سنین، علائق و همین طور سوابق فرهنگی و اجتماعی متفاوتی هستند که هر یک از زوجین باید سازگاری با این اشخاص را که مورد انتخاب او نبوده اند یاد بگیرد. البته این امر به ویژه درباره پدر و مادر و خواهر و برادر زوجین بیشتر صادق است. در این باره برخی قالبهای ذهنی که گاهی با واقعیت های موجود نیز همخوانی ندارند مانند قالب ذهنی « مادر شوهر» یا « مادر زن » بدجنس موجبات احساسهای روانی ناخوشایند و نارضایتی در روابط همسران می گردد. این عامل در کنار عامل مربوط به دخالت های نابجای خانواده ها در امور همسران تأثیر زیادی بر ناسازگاری های خانوادگی می گذارد. در کنار عوامل فوق تمایل به استقلال طلبی عامل دیگری است که سازگاری یا بستگان همسر و به تبع آن خشنودی یا ناخوشنودی از روابط زناشویی را تحت تأثیر قرار می دهد. امروزه به دلیل استقلال بیشتری که افراد نسبت به گذشته در رفتار و روابط خود بدست آورده اند انتظار دارند که هنگام ازدواج نیز استقلال کامل داشته باشند. از این رو کمتر پذیرای راهنمایی و هدایت والدین و سایر اطرافیان بوده و اجازه دخالت به بزرگترها را نمی دهند. در این شرایط بدون شک گرایش بیش از اندازه هر یک از همسران به خانواده خود و توجه بیشتر به ایشان موجبات نارضایتی در زندگی زناشویی را فراهم می آورد. این امر بویژه زمانی تشدید می شود که زوجین به موقعیتهای اجتماعی جدیدی دست می یابند و رفتار والدین و اطرافیان خود را ممکن است مناسب شأن خود ندانند. گاهی نیز شرایط زندگی خانوادگی ایجاب می کند که همسران تازه ازدواج کرده  مسئولیت نگهداری و مراقبت از والدین سالمند خود را نیز به عهده بگیرند، که این خود می تواند منبعی برای استرس و عدم رضایت باشد. تفاوتهای شناختی و رفتاری والدین که متعلق به نسل های پیشین هستند، با رفتارها و الگوهای شناختی همسران جوان و اینکه سرکردن و مراقبت از پیران مستلزم سازگاری با وارونگی نقشهاست – یعنی  شناخت پیری و فقدان احتمالی والدین – خود می تواند یکی از منابع ایجاد نارضایتی باشد. مسئله وجود فرندان و نحوه تربیت آنان نیز به عنوان یکی از عوامل ایجادکننده نارضایتی در روابط زناشویی مطرح است ( ساروخانی، ۱۳۸۰).

     

    در این مورد بلانچ  بر آن است که تولد فرزند بطور مشخص بر ازدواج تأثیرمی گذارد. به عنوان مثال تولد کودک برای برخی زوجین می تواند تهدیدی برای کاهش توجه فی مابین و یا روبرو شدن با مسئولیت جدید تلقی گردد، که این عوامل شاید یکی از دلایل به تأخیر انداختن بارداری در زنان باشد. در این شرایط مسئله فرزنددار شدن یا چشم پوشی از آن، منبع ناراحتی و ناسازگاری ویژه ای برای همسران جوان می گردد؛ به ویژه زمانی که یکی از طرفین خواهان فرزند و دیگری مخالف آن باشد( بلانچ، ۱۹۸۵، ترجمه قراچه داغی، ۱۳۸۰).

     

    سگالن در زمینه تأثیر تولد فرزندان بر رضایت زناشویی می نویسد : تعدادی از پژوهش ها نشان داده اند که ورود فرزندان توقعاتی را در پی می آورد که می تواند به تعمیق شکاف بین زوجین منجر گردد. در فرضیه های جدیدتر مربوط به علل اختلافات زناشویی نیز حضور فرزندان و پیچیدگی روابط زوجین در اثر آن مورد توجه دقیق قرار گرفته است و پنچ و دیگران نیز معتقدند : افرادی که تازه بچه دار شده اند احتمالاً رضایت کمتری از ازدواج خود دارند. البته در بسیاری از موارد نیز وجود کودکان به ویژه برای همسرانی که منتظر این اتفاق بوده و خود را برای حضور او مهیا کرده بودند می تواند مبتنی بر رضایت و سازگاری باشد و حتی در مواردی به دلیل وجود و حضور فرزندان برخی از اختلافات همسران رو به کاهش گذارده و موجبات تحکیم روابط آنان گردیده است. هماهنگی ارزشی و عقیدتی بین زن و شوهر تأثیر بسزایی در سازگاری و رضایت آنان دارد. در مقابل اختلاف زن و شوهر در مسایل عقیدتی و ارزشی عوامل مهم نارضایتی زناشویی است ( ساروخانی، ۱۳۸۰).

     

    ساروخانی (۱۳۷۰) در این زمینه می نویسد : به عقیده وود[۸] هر اندازه ناهمگونی بین دو همسر از نظر مذهب و نژاد بیشتر باشد، اختلافات و کشمکش ها نیز زیادتر است. هماهنگی و انطباق ارزشی و عقیدتی خود می تواند در ذیل « تشابه پیشینه »، مورد مطالعه قرار گیرد که نقش بسیار زیادی می تواند در رضایت زناشویی داشته باشد.

     

    در این زمینه هارلوک (۱۹۶۸) می نویسد : هر فردی که ازدواج می کند باید با فرد دیگری که تجربه های اولیه و پیشینه متفاوتی با وی دارد، سازگار گردد حتی با توجه به تشابه ظاهری پیشینه دو زوج نگرشهای خاص هر یک نسبت به زندگی می تواند منحصر به فرد باشد هر اندازه تفاوتها در این زمینه بیشتر باشد احتمال ناسازگاری و نارضایتی بیشتر است. محققین مختلف در تحقیقات خود نشان داده اند که، افراد تمایل به انتخاب همسرانی دارند که همتای خود باشند و در این زمینه ویژگی های جسمانی، اخلاقی و ارزشی و داشتن علائق مشترک از زمینه های مهمی است که زوجین به آنها توجه دارند. تشابه ارزشی همسران بیشتر متوجه اهداف و تمایلات زندگی است. در این زمینه همسرانی که دارای ارزشهای همگرا هستند نسبت به آنانی که ارزش های واگرا دارند سازگاری بیشتری از خود نشان می دهند. به عنوان مثال اگر طرفین، خواهان تحرک و پیشرفت در زندگی باشد، احساس خرسندی آنان بیشتر از زمانی خواهد بود که تنها یکی از ایشان خواهان آن بوده و دیگری هدف های متفاوتی را دنبال نماید (کرباسیان و وکیلیان، ۱۳۷۸).

     

    همسانی سنی بین همسران نیز از متغیرهای بنیادی در سازگاری و رضایت زناشویی به حساب می آید. گفته شده است این همسانی زمانی حاصل می شود که اختلاف سنی زوجین با یکدیگر خیلی زیاد نباشد. تفاوت سنی نمی تواند به تنهایی عامل مجری در ازدواج باشد؛ لیکن تشابه سنی یکی از بهترین تعادل ها در روابط زناشویی است زیرا تفاوت سنی موجب تفاوت در نگرش ها و انتظارات افراد شده و سازگاری آنان را مشکل می کند. از نظر کارشناسان شکاف سنی بین زوجین در ترکیب با عوامل منفی دیگر است که می تواند موجبات کاهش کیفیت ازدواج و در نتیجه نارضایتی زناشویی را فراهم آورد.

     

    فرضیه همسانی معتقد است که، اشتراکات عقیدتی و ارزشی مربوط به علایق و سلیقه ها، زوجین را به طرف یکدیگر می کشاند و فقدان همسانی و شباهت معمولاً رابطه را مشکل دار می کند. لیکن افراد گاهی دنبال همسرانی می گردند که ویژگی ها و علائق و زمینه های متفاوتی دارند و می توانند قوت ها و ضعف های آنان را تکمیل نمایند.  به عبارتی در موارد زیادی دو فرد که تضادهایی را در یک زمینه دارند بیشتر می توانند همدیگر را جذب یا کامل نمایند ( فرضیه ناهمسانی). مانند قطبهای مخالف آهن ربا یکدیگر را جذب می کنند. به طور کلی باید گفت همسانی و ناهمسانی هر یک به سهم خود حقیقت دارند. یعنی در برخی موارد تشابهات و در برخی دیگر از موارد نیز این تفاوتهاست که در زندگی زناشویی روابط مثبت و رضایت بخش را به همراه دارد. عامل دیگری که می تواند در سازگاری زوجین و احساس رضایت و عدم رضایت زناشویی نقش اساسی بازی کند باورها و شناخت هاست که قادر است مجموعه ای از مشکلات را ایجاد کرده و بالعکس در صورت اصلاح شناخت های نادرست و باورهای منفی منبع سرشاری از رضایت در روابط زناشویی را موجب گردد. یکی از عوامل شناختی مهم علل و انگیزه های ازدواج هر کسی است. مسلم است که هر کسی که به ازدواج تن می دهد برای خود دلیلی دارد و به دنبال چیزی بوده است که می خواسته با ازدواج به دست آورد. اینکه آن چیز چیست بستگی به شناخت و ایده آل های زندگی افراد دارد ( ساروخانی، ۱۳۸۰).

     

    ویرجینیا ستیر در کتاب «‌ آدم سازی » این عامل شناختی را بیشتر مد نظر قرار داده و می خواهد به این پرسش که « چرا افراد به ازدواج تن می دهند و می خواهند از طریق ازدواج چه چیزی بدست آورند؟ » پاسخ دهد. به نظر وی آرزوهای مردان و زنان در این زمینه تفاوت دارد. آرزوهای زنان بیشتر متمرکز بر این بوده است که دوست داشته اند یا مردانی ازدواج کنند که از همه بیشتر دوستشان داشته باشد. برای آنان ارزش و احترام قائل باشد و با آنان چنان صحبت کند که از زن بودن خود احساس لذت نمایند. از آنها طرفداری نماید و به آنها احساس آرامش دهد و به وقت درماندگی در کنارشان باشد مردان در پاسخ می گویند در آرزوی یافتن زنی می باشند که احتیاجات آنان را درک کند و از قدرت و مردانگی آنان لذت ببرد و آنان را به چشم رهبری خردمند بنگرد که حاضر است در مواقع نیاز به کمک آنان بشتابد و به آنان احترام گذارد. غذای خوب و ارضای جنسی خوب، از آرزوها و خواسته های مردان در رابطه زناشویی بوده است (ستیر،۱۹۸۷، ترجمه بیرشک، ۱۳۹۰).

     

     

     

    بدین ترتیب ملاحظه می گردد که هر یک از زوجین با دنیایی آرزو و خواسته و با مجموعه ای از شناخت ها و باورها ( چه صحیح و چه غلط ) برای ازدواج روی می آورند و انتظار دارند به تمامی خواسته های خود برسند؛ لیکن وقتی در می یابند که قبل از ازدواج خیلی آرمانی فکر می کرده اند و اکنون واقعیتهای زندگی چیزی تقریباً متفاوت با انگاره های قبلی شان است. ممکن است دست به ناسازگاری در روابط زناشویی زده و یا احساس خشنودی و رضایت درونیشان از ازدواج کاهش یابد. مفهومی که بیشتر از آرزوها و ایده آل های دوران نوجوانی سرچشمه می گیرد، نقش بسیار مهمی در انتخاب همسر و به دنبال آن در رضایت زناشویی  دارد. شاید بتوان گفت در این میان ایده آل های مردان واقعی تر از ایده آل های زنان باشد. معمولاً همسران آیده آل زنان مردانی هستند که خواهان پیشرفت زنان در زندگی بوده و به اموری چون عاطفه و عشق و درک همسر خود تأکید دارند، متقابلاً مردان نیز زنانی را ترجیح می دهند که کدبانوی قابلی بوده و سازگاری خوبی از خود نشان دهند و همچنین از درگیری و اصطکاک پرهیز نمایند. آشنایی تدریجی همسران با یکدیگر در طول زندگی موجب می گردد که به مرور ماسک یا صورتک خیالی که موجب تصور خطای هر یک از دیگری می شد، کنار زده شود و واقعیت چهره نماید. در ابتدای زندگی به علت شدت نیازهای عاطفی و جنسی شاید هنوز زود باشد که این صورتک ناپدید گردد زیرا شدت عشق و علاقمندی باعث درک نادرستی از پدیده های واقعی خود را با همسر ایده آلی (خیالی) در می یابند و در این هنگام است که سازگاری برای آنان مشکل شده و ایرادگیری و بهانه جویی مداوم، عرصه را برای طرفین تنگ کرده و میزان رضایت زناشویی را کاهش می دهد. تجربه های اولیه مربوط به دوره کودکی نیز از عواملی است که در انتخاب همسر ایده آل در آینده تأثیر می گذارد. به عنوان مثال گفته شده است مردانی که قد کوتاهی دارند به دنبال زنانی هستند که از آنان کوتاه تر باشند و یا زنانی که در دوران کودکی خود سلطه جو بوده اند تمایل دارند همان نقش را در زندگی زناشویی داشته باشند؛ که این می تواند موجب تعارض در روابط با همسرشان گردد زیرا ممکن است شوهر او نیز خواهان سلطه متقابل باشد. بدین ترتیب غالب نیازهای تحقق نیافته دوران کودکی اگر توسط شریک زندگی ارضا نگردد موجبات ناسازگاری و نارضایتی در روابط زناشویی را فراهم می سازد. اما اگر چنانچه وضعیت برعکس باشد یعنی نیازهای سرکوب شده و تحقق نیافته مربوط به دوران کودکی در زندگی زناشویی ارضا گردند، سطح رضایت و سازگاری زناشویی نیز بالا خواهد رفت ( ستیر، ۱۹۸۷، ترجمه بیرشک، ۱۳۹۰).

     

     

     

    دیدگاه روان پویشی در زمینه زناشویی درمانی که از آرا و عقاید افرادی چون فروید[۹] و ویتی کات[۱۰] (۱۹۶۵)، کلاین[۱۱] (۱۹۶۵) سرچشمه می گیرد نیز بر اهمیت و نقش تجارب اولیه و رابطه آن با زندگی زناشویی تأکید دارد. این نقطه نظر گفته می شود که یک جنبه مهم از زندگی انسان ها آن است که هرکس بدواً و در اوایل زندگی خانوادگی خود معنای مشارکت در رابطه صمیمی و پویا در مدت زمانی طولانی را فرا می گیرد. ازدواج نیز از خصوصیات مشابهی برخوردار است و برای اغلب اشخاص ازدواج در حکم برقراری دومین ارتباط صمیمانه در زندگی است. در دوران کودکی افراد رابطه منحصر به فردی با شخص یا اشخاصی از جنس مخالف را تجربه می کنند. بدین ترتیب هر دختری ابتدا از مادر خود می آموزد و با پدر خود رابطه میان شناختی برقرار می کند. عکس این موقعیت نیز در مورد پسرها دیده می شود. در ازدواج گرایشی به تجدید این خاطره هست و اگر تجربه اولیه مربوط به دوران کودکی با اشکالاتی مواجه شده باشد امکان بروز همان مشکلات، این بار در زندگی زناشویی وجود دارد  (بلاچ، ۱۹۸۵، ترجمه قراچه داغی،  ۱۳۸۰).

     

    بطور خلاصه باید خاطر نشان ساخت که « رضایت زناشویی » بعنوان یک متغیر وابسته بستگی به شمار زیادی از متغیرهای مستقل دارد که هر یک از آنها به تنهای و در ترکیب با یکدیگر می توانند در رضایت یا عدم رضایت زناشویی مؤثر باشند. برای اطمینان از داشتن یک زندگی زناشویی رضایت بخش این عوامل و متغیرها باید شناخته شوند و از طریق جلسات آموزشی( فردی – گروهی) به زوجین شناسانده شوند؛ بدین ترتیب ملاحظه می گردد که آموزش بهترین وسیله ای است که در اختیار ماست تا از طریق آن به پیشگیری از اختلافات زناشویی و نابسامانی های زندگی خانوادگی که در نهایت ممکن استبه طلاق و جدایی همسران بیانجامد بپردازیم. اهمیت آموزش نسبت به مشاوره و زناشویی درمانی در آن است که بر بعد پیشگیری تأکید دارد و همواره پیشگیری بصرفه تر و عاقلانه تر از درمان است. در جلسات آموزشی گروهی زوجین مهارتهای ارتباطی، مهارتهای ازدواجی، شیوه های مقابله با استرس های زندگی، شیوه های اصلاح باورها و شناختهای نادرست، انتظارات غیر واقعی و آرمانگرایانه، توقعات غیر واقع بینانه زوجین از یکدیگر و … مورد طرح و بررسی قرار می گیرند و جنبه های مختلف آن به کمک خود همسران مورد بررسی قرار گرفته و تأثیرات احتمالی آن بر روابط زناشویی نشان داده می شود. بررسی ها نشان می دهد که علت بسیاری از کشمکش های زندگی خانوادگی و اختلافات زناشویی به عدم وجود مهارتهای فردی، مقابله ای و ارتباطی بین زوجین بر می گردد و این امور به ظاهر پیش پا افتاده ولی بسیار مهم از نظر عملی در زندگی زناشویی تنها در بستر آموزش های رسمی زوجین امکان پذیر است. امری که باید بسیار مورد توجه قرار گرفته و به عنوان الگویی برای زوجین در حین ازدواج معرفی گردد و اهمیت آموزش های فوق در حصول سازگاری و رضایت زناشویی بیش از پیش مورد تأکید قرار گیرد( دومینیان[۱۲]، ۱۹۷۲، ترجمه قراچه داغی، ۱۳۷۰).

     

    [۱] . Hurlock

     

    [۲] . Blanche

     

    [۳] . Sarkusky

     

    [۴] . Green  Wood

     

    [۵] . Winch

     

    [۶] . Beck

     

    [۷]. Sgaln

     

    [۸] .Wood

     

    [۹] .Freud

     

    [۱۰]. Viticate

     

    [۱۱] .Klaen

     

    [۱۲] .Dominan

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
[جمعه 1399-06-07] [ 06:16:00 ب.ظ ]




  • در سالهای اخیر الگویی در زمینه آسیب شناسی زندگی زناشویی فراهم آمده است که در آن به دو ویژگی مهم زندگی زناشویی توجه شده است. ازدواج مجموعه ای از روابط مختلف است که هر کدام از آنها ممکن است آسیب ببیند و دیگر آنکه هر ازدواج طول عمری دارد و در هر مرحله ای از ازدواج برخی از مسائل نقش مهم تری ایفا می کنند ( دومینیان، ۱۹۷۲، ترجمه قراچه داغی، ۱۳۷۰).

     

    پنج رابطه عمده میان هر دو زوج عبارت است از رابطه جسمی، احساسی، اجتماعی، ذهنی و روحی. درمانگران مسائل زناشویی نیز با توجه به این پنج رابطه مهم به مشکل یابی روابط زناشویی می پردازند. مثلاً اگر روابط جنسی – که از مقوله جسمانی است – علت اصلی اختلافات زناشویی باشد درمانگر قادر می گردند در این باره فکر کند که آیا این تنها مشکل ازدواج است یا مشکلی است که در کنار سایر مشکلات موجود مطرح می گردد. در این مورد اگر چنانچه فقط رابطه جنسی مشکل ساز شده باشد، دران و مشاوره از نوع درمان اختلالات جنسی خواهد بود. در صورتی که رابطه احساسی و عاطفی زوجین خدشه دار شده باشد بایستی قبل از رفع مشکلات جنسی به درمان روانی و عاطفی اقدام نمود. همچنین مشاوران مسائل زناشویی و درمانگران بر این عقیده اند که هر ادواجی طول عمری دارد که می توان آن را به سه دوره تقسیم کرد : مرحله یا دوره اول پنج سال نخست زندگی زناشویی را در بر می گیرد که معمولاً زوجین در این دوره بین ۳۰ – ۲۰  سالگی قرار دارند. مرحله میانی، دوران رشد و پرورش فرزندان در خانواده است. این دوره نیز معمولاً اواخر چهل سالگی یا اوایل پنجاه سالگی است و دوره سوم زمانی است که فرزندان خانواده برای خود زندگی مستقلی تشکیل داده اند و زن و شوهر مجدداً با یکدیگر تنها می شوند. پایان این دوره معمولاً با مرگ زن یا شوهر فرا می رسد. مسائل و مشکلات زناشویی ممکن است در هر یک از این دوران با ویژگی های خاص خودش ایجاد گردد. مشاوران و درمانگران هنگام ارزیابی مشکلات زناشویی بایستی زوجین را در دوره یا مرحله خاص زندگیش قرار دهند ( دومینیان، ۱۹۷۲، ترجمه قراچه داغی، ۱۳۷۰).

     

    اختلال در روابط عاطفی همسران

     

    به نظر می رسد برخی از مسائل و مشکلات عاطفی، در سالهای نخست ازدواج بروز می کند. در اغلب این موارد زن و شوهرها قادر به قبول مسئولیت جدید به مقتضای زندگی زناشویی نیستند. اشخاصی که دارای این خصوصیات هستند معمولاً بعد از ازدواج دچار سردرگمی می شوند. در این حالت دو نفر قادر به برقراری رابطه صمیمانه لازم با یکدیگر نیستند. یکدیگر را دور از خود می بینند و وجه مشترک چندانی با هم ندارند. آن ها به این نتیجه می رسند که برای رهایی از تنهایی و برای رسیدن به موقعیت های تازه اجتماعی با یکدیگر ازدواج کرده اند. تردیدی که در زمینه احساس تعهد نسبت به رابطه زناشویی به وجود می آید، می تواند ناشی از مشکلاتی باشد که زوجین بیشتر با والدین خود داشته اند. در این حالت اگر پدر و مادر قادر به دست برداشتن از فرزند خود نباشد، این تردید تشدید می گردد. توصیه مشاوره ای و درمانی در خصوص این مسئله آن است که زن و شوهر باید به تشکیل فضای خانوادگی خود تشویق گردند یا به عنوان مثال می توان به شرایط مشکل ساز دیگری اشاره کرد که در آن شوهر در خانواده ای بزرگ شده است که مادر نقش غالب داشته است. در این حالت رابطه خصمانه مشابهی را شوهر، با همسرش برقرار می کند و دقیقاً خصومت و کینه اش را متوجه همسر خود می سازد. ممکن است دیر به منزل بیاید، مست کند، با زن دیگر رابطه برقرار کند و به طور کلی رابطه احترام آمیزی با همسرش نداشته باشد به عبارتی مرد می خواهد با اینگونه رفتارها ثابت کند که زن بر او نمی تواند تسلط داشته باشد. (بلاچ، ۱۹۸۵، ترجمه قراچه داغی، ۱۳۸۰).

     

    آدرس سایت برای متن کامل پایان نامه ها

     

    شرایط مشکل ساز دیگر از لحاظ آسیب شناسی عاطفی که روابط زناشویی ممکن است به وقوع بپیوندد، « فریب احساسی » نامیده می شود و آن زمانی است که زن و مرد در انتخاب همسر آینده، مترصد شخصی مسلط و قدرتمند بوده است و پس از ازدواج درمی یابد که همسر مورد نظرش برعکس شخصی آرام، وابسته، مضطرب و نگران است. در این مورد چون این زن و شوهر ها امنیت خود را در استیلای همسر جستجو می کرده اند و حالا می بینند که به هدف خود دست نیافته اند احساس می کنند که فریب خورده اند و بینسان رفتار خصمانه اختیار می کنند (دومینیان،۱۹۷۲، ترجمه قراچه داغی، ۱۳۷۰).

     

    تولد فرزند نیز شخصاً می تواند بر روی ازدواج تأثیرگذار باشد. در این زمینه حتی برای برخی از زوج ها تهدید کاهش توجه از طرف مقابل یا عدم توانایی روبرو شدن با مسئولیت جدید ( پرورش فرزندان ) باعث می گردد که بارداری تا حد امکان به تعویق بیافتد و در بعضی از موارد حتی از بچه دار شدن خودداری گردد. برای مثال ممکن است در نظر شوهر، بارداری همسر و به دنبال آن تولد یک نوزاد جدید، بیش از حد اضطراب برانگیز و نگران کننده باشد و برای رهایی از چنین حالتی به سراغ زن دیگری برود یا مثلاً ممکن است نوزاد تمام وقت مادر را به خود اختصاص دهد و مادر در این شرایط دنیای خارج از نوزاد خود و شوهرش را فراموش کند. در این صورت زن ممکن است دچار افسردگی شده و مشکلات عاطفی شدیدتری نیز پیدا کند. با گذشت زمان زن و شوهر از اعتماد به نفس بیشتری برخوردار می شوند و روابطشان دستخوش تغییر می گردد. زن و شوهر معمولاً به اتفاق تغییر می کنند، اما اگر تغییر کردن زن یکطرفه باشد و شوهر با این تغییر موافق نباشد ممکن است زن احساس بدی پیدا کند و آزادی و استقلالش کاهش یابد. در اوایل ممکن است اختلافات جنبه صرف احساسی داشته باشد؛ لیکن با گذشت زمان، زن خشمگین تر شده و تیرگی روابط سایر حیطه های ارتباط زناشویی از جمله روابط جنسی زوجین را نیز مختل می کند. بدین ترتیب تغییر یک جانبه ممکن است در ازدواجی به وقوع بپیوندد که در آن یکی از طرفین همواره مسئولیت کاستی ها و مشکلات زندگی را بخواهد بر عهده بگیرد. در نهایت ممکن است این فرد ( همسر) به این نتیجه برسد که دلیلی برای این کار نیست و دیگر حاضر نشود به عنوان سپر بلا قرار گیرد(دومینیان،۱۹۷۲، ترجمه قراچه داغی، ۱۳۷۰).

     

    در بخش پایانی دوره دوم ازدواج زن و شوهر ممکن است با بحران میانسالی روبرو گردند. مثلاً شوهر ممکن است به این نتیجه برسد  که با آنکه در شغلی خود موفق تر بوده است از اهداف شخصی دور مانده است. زن نیز در موقعیت و شرایط یائسگی ممکن است به این نتیجه برسد که احساس زنانگی و جنسیت خود را از دست بدهد. این شرایط همزمان با اواخر سالهای دوران نوجوانی فرزند خانواده است که مسائلی از قبیل استقلال طلبی و … فرزندان نیز به مشکلات زناشویی اضافه گردد که به جای زناشویی درمانی بهتر است خانواده درمانی انجام شود. تغییرات اساسی و عاطفی که از دوره دوم زندگی زناشویی شروع شده بود می تواند تا دوره سوم ادامه داشته باشد. در این دوره ممکن است زن احساس کند که دیگر شوهرش مثل سابق با او رابطه احساسی و عاطفی ندارد؛ این رفتار می تواند به دلیل فرارش از اضطراب، تخفیف میل جنسی در دوران میانسالی و یا میل دوباره اش به آزادی عمل متناسب با سن جوانی باشد. از مشکلات احساسی دیگری که معمولاً زن و شوهرها در این دوره مبتلا به آن می شوند،‌حالتی را می توان نام برد که در آن زن و شوهر بخواهد روابط احساسی و عاطفی خود را از طریق فرزندانشان تنظیم نمایند. در این شرایط فرزندان به سن ازدواج می رسند و خانه را ترک می کنند، روابط زن و شوهر با آنکه سالها زیر یک سقف خوابیده اند مانند برخورد غریبه ها شده و خلأیی در زندگی خود احساس می کنندکه پر کردن آن بسیار دشوار است ( بلاچ،۱۹۸۵،ترجمه قراچه داغی، ۱۳۸۰).

     

     

     

    ۲-۱۱-تعریف شخصیت

     

    کلمه شخصیت که در زبان لاتین(personalite) و در زبان انگلوساکسون(personality)خوانده می شود، ریشه در کلمه لاتین((personaدارد. این کلمه به نقاب یا ماسکی گفته می شودکه بازیگران تئاتر در یونان قدیم به صورت می زدند. به مرور معنای آن گسترده تر شد و نقشی را که بازیگر ایفا می کرد را نیز در بر گرفت.بنابراین این مفهوم اصلی و اولیه شخصیت، تصویری صوری و اجتماعی است و بر اساس نقشی که فرد در جامعه بازی می کند، ترسیم می شود. یعنی فرد در واقع به اجتماع خود شخصیتی ارائه می دهد که جامعه بر اساس آن، او را ارزیابی می نماید( شاملو،۱۳۸۰ ).

     

    هر انسانی آمیزه ای از سه ویژگی نوعی، فرهنگی و فردی را در خود دارد و مجموعاً کلیت منحصر به فردی را تشکیل می دهد که مورد توجه توامعان نظر روان شناسی شخصیت است. کلیت مفهوم، و به همین لحاظ پیچیدگی آن موجب شده است که واژه شخصیت به شیوه های مختلفی تعریف شود.

     

    آلپورت  در این باره به گردآوری و ذکر پنجاه تعریف متفاوت پرداخته است. برخی به جنبه های بیو شیمیایی و فیزیولوژیکی شخصیت، برخی به عکس العمل های رفتاری و رفتارهای مشهود، برخی به فرایندهای ناهشیار رفتار آدمی و برخی به ارتباط های متقابل افراد با یکدیگر و نقش هایی که در جامعه بازی می کنند توجه نموده و شخصیت را بر همان مبنا تعریف کرده اند. بنابراین دامنه تعاریف از فرایندهای درونی ارگانیسم تا رفتارهای مشهود ناشی از تعامل افراد، در نوسان است. اما شخصیت در مفهوم کلی خود باید شامل: قواعد مربوط به کنش های منحصر به فرد افراد و قواعد مشترک بین آنها، جنبه های پایدار و تغییر ناپذیر کنش انسان و جنبه های ناپایدار و تغییر پذیر آن، جنبه های . شناختی(فرایندهای تفکر)جنبه های عاطفی(هیجانات) و جنبه های رفتاری فرد باشد(گروسی،۱۳۸۰)

     

    هر انسان امیزه­ای از سه ویژگی نوعی، فرهنگی و فردی را در خود دارد و مجموعه کلیت منحصر به فردی را تشکیل می­دهد که مورد توجه و نظر روان­شناسی شخصیت است . کلیت مفهوم و به همین لحاظ پیچیدگی آن موجب شده است که واژه شخصیت به شیوه ­های مختلفی تعریف شود. (آلپورت[۱]،۱۹۴۹، به نقل از مای لی، ۱۳۸۰) . در این باره به گردآوری و ذکر پنجاه تعریف متفاوت پرداخته است. این تفاوتها طبعاً به اصل موضوع شخصیت مربوط نبوده، بلکه به مفهومی ارتباط دارد که از آن ساخته­اند. برخی به جنبه­ های بیوشیمیایی و فیزیولوژیکی شخصیت. برخی به عکس­العمل­های رفتاری و رفتارهای مشهود، برخی به فرایندهای ناهشیار آدمی و برخی به ارتباط­های متقابل افراد با یکدیگر و نقش­هایی که در جامعه بازی می­ کنند، توجه نموده و شخصیت را بر همان مبنا تعریف کرده­اند.

     

    بنابراین دامنه تعاریف از فرایند درونی ارگانیزم تا رفتارهای مشهود ناشی از تعادل افراد در نوسان است(پروین،۱۹۸۹،ترجمه جوادی،۱۳۸۱). اما شخصیت در مفهوم کلی خود باید شامل:

     

    ـ قواعد مربوط به کنش­های منحصر به فرد و قواعد مشترک بین آن­ها

     

    ـ جنبه­ های پایدار و تغییر­ناپذیر کنش انسان و جنبه­ های ناپذیر و تغییرناپذیر آن

     

    ـ جنبه­ های شناختی(فرآیندهای تفکر)، جنبه­ های عاطفی(هیجانات) و جنبه­ های رفتاری فرد باشد.

     

    همین امر موجب می­شود که ارائه تعاریف جامعی که مورد توافق همه اندیشمندان در زمینه روان­شناسی شخصیت باشد، غیرممکن شود. در زیر به چند مورد از تعاریف شخصیت که رویکردهای متفاوتی با یکدیگر دارند، اشاره می­شود. در لغت­نامه وارن[۲] تعریف شخصیت چنین آمده است:

     

    «شخصیت به جنبه­ های عقلی، عاطفی، انگیزشی و فیزیولوژیک فرد گفته می­شود. به عبارت دیگر به مجموعه مؤلفه­هایی که انسان را سراپا نگه می­دارد شخصیت گفته می­شود» ( منصور، ۱۳۸۴).

     

    آلپورت از محققین بزرگ در زمینه شخصیت، سازمان یابی نظام­های بدنی و روانی به عنان ویژگی­های رفتاری و فکری در فرد را، شخصیت می­نامند.در این تعریف به یک عامل مهم یعنی سازمان­یابی عوامل تشکیل دهنده شخصیت اشاره شده است اما جنبه­ های رفتاری و فکری انسان از هم متمایز گردیده است، در حالی که این امر با مفهوم رفتار از نظر روانشناسی مغایر است(منصور،۱۳۸۴).

     

    شلدون[۳] ، پویا بودن شخصیت را در تعریف خود مطرح نموده و چنین عنوان می­ کند: «سازمان یافتگی پویشی جنبه­ های ادراکی، عاطفی و انگیزشی و بدنی فرد را شخصیت گویند.» (سیاسی، ۱۳۸۸).

     

    کتل از مقوله محتوایی در شخصیت خارج شده و جنبه کاربردی شخصیت را در تعریف خود عنوان می­ کند و آن را چنین تعریف می­نماید: «شخصیت چیزی است که به ما اجازه می­دهد، پیش بینی کنیم که شخص در یک موقعیت چه خواهد کرد یعنی چه عاملی از او ناشی خواهد شد.»

     

    هیلگارد[۴] در تعریف خود از کلیت شخصیت فاصله گرفته و نوعی برگشت به قوای ذهنی را در تعریف خود نشان داده است. او شخصیت را چنین تعریف می­ کند: شخصیت الگوهای معینی از رفتار و شیوه ­های تفکر است که نحوه سازگاری، شخص را با محیط تعیین می­ کند. (کریمی، ۱۳۹۰).

     

    [۱] . Allport

     

    [۲] . Waren

     

    [۳] . Sheldon

     

    [۴] . Hilgard

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
 [ 06:15:00 ب.ظ ]




  • نظریه های گوناگون شخصیت که در طول سال ها تکامل یافته اند به نظر می رسد که به طور طبیعی در شش گروه قرار می گیرند. هر یک از این گروه ها با دیدگاه های عمومی در این مورد که چگونه به بهترین نحو می توان درباره طبیعت انسان فکر کرد، مشخص می شوند. در این قسمت بطور مختصر این شش دیدگاه شرح داده می شود.

     

    دیدگاه روانکاوی

     

    این دیدگاه مبتنی بر این تصور است که شخصیت مجموعه ای از نیروهای درونی را در بر میگیرد، که با هم رقابت می کنند و گاه با یکدیگر در تعارضند و اینکه رفتار چگونه از این پویایی درونی پایدار می شود، کانون توجه این دیدگاه را تشکیل می دهد، از این دیدگاه انسان مجموعه ای از فشارهای درونی را که گهگاه با هم عمل می کنند و گهگاه با هم در جنگ هستند در بر دارد.

     

    فروید بعنوان بنیانگذار مکتب روان کاوی در ابتدا شخصیت را به سه سطح هشیار، نیمه هوشیار و ناهشیار تقسیم کرد. ولی بعداً نظر خود را در این باره تغییر داد و سه ساختار اساسی را در آناتومی شخصیت معرفی کرد که این سه ساختار بنام های نهاد، خود و فراخود است. نهاد ساختار قدرتمند. شخصیت است، زیرا تمام انرژی لازم برای دو جزء دیگر را فراهم می کند (شولتزو شولتز[۱]،۲۰۰۵،ترجمه سیدمحمدی،۱۳۹۱)

     

    آدرس سایت برای متن کامل پایان نامه ها

     

    نهاد منشاء همه نیروهای روانی است و از اصل لذت پیروی می کند در واقع تصوری که همه نیازها بایستی بلافاصله ارضاء شوند و از تفکر فرایند اولیه استفاده می کند. من نهایتاً از نهاد پدیدار می شود زیرا نهاد نمی تواند به گونه ای موثر با خواستهای جهان خارج برخورد کند. من از اصل واقعیت پیروی می کند و ارباب منطقی شخصیت است. هدف آن جلوگیری از تکانه های نهاد نیست، بلکه کمک به آن برای بدست آوردن کاهش تنش است که خواستار آن است. فراخود مجموعه قدرتمند و عموماً ناهوشیار دستورات و اعتقاداتی که در کودکی آنها را فراگیری می کنیم و اساس این جنبه اخلاقی شخصیت معمولاً در سن ۵ یا ۶ سالگی آموخته می شود. و در ابتدا شامل مقررات رفتاری است که توسط والدین ما تعیین شده اند (شولتزو شولتز،۲۰۰۵،ترجمه سیدمحمدی،۱۳۹۱)

     

    بر طبق نظر فروید، شخصیت از خلال پنج مرحله روانی جنسی تحول می یابد. در یک جریان نمو یافتگی بهنجار، هر مرحله روانی – جنسی راهی بسوی مرحله بعد می گشاید و فرد را با یک توالی از چالش های نمو یافتگی مواجه می گرداند. در نمای روان پویشی، شخصیت معنای فنی دارد، و به شیوه ای که در آن من بر حسب عادت فشارهای نهاد، فرامن و محیط را برآورده می سازد،اطلاق می شود. در کل برای فروید، شخصیت بعنوان یک جنگ فرسایشی توسط سه ژنرال بنام هاینهاد، من و فراخود است(اسمعلی کورانه،۱۳۹۰).

     

    دیدگاه پدیدار شناختی

     

    در این دیدگاه بر هشیار و حال تاکید می شود و شخصیت را تنها می توان از دیدگاه خود شخص، بر پایه تجربیات ذهن او درک کرد. و این تصور وجود دارد که افراد به طور طبیعی میل به  کمال خویشتن دارند و این که می توانند با بکارگیری اراده آزاد خود در آن جهت حرکت کنند (شولتزو شولتز،۲۰۰۵،ترجمه سیدمحمدی،۱۳۹۱).خود سازمانی بطور آشکار عنصر مهمی در این دیدگاه به شمار می رود، و این حس خود سازمانی برای این دیدگاه طبیعت انسان جنبه محوری دارد، نظریه پردازان این دیدگاه بر دو اندیشه تاکید می ورزند، اول اینکه افراد دارای گرایش ذاتی به سمت خود شکوفایی هستند و این که افراد اغلب خودشان را با توجه به ارزشهایی که خودشان یا دیگران در اختیار دارند، ارزشیابی می کنند. افراد همچنین دارای نیاز به توجه مثبت، یعنی مورد مهر واقع شدن و پذیرش از سوی دیگران نیز هستند. اندیشه دیگر این است که افراد این آزادی را دارند که برای خودشان تصمیم بگیرند که کدام مسیر را در زندگیشان دنبال کنند(راس[۲]،۱۹۹۲،ترجمه جمالفر،۱۳۸۲).

     

     

    دیدگاه یادگیری یا رویکرد رفتاری

     

    در رویکرد رفتاری بر رفتار آشکار شخصی توجه می کنند. بنابراین در رویکرد رفتاری، به شرایط درونی مثل اضطراب، سایقها و غیره هیچ اشاره ای نمی شود. به نظر رفتارگرایان، شخصیت چیزی جز تجمع پاسخ های آموخته شده به محرک ها، یعنی مجموعه رفتارهای آشکار یا نظام های عادت نیست. شخصیت تنها به چیزی اشاره دارد که بتوان آن را بصورت عینی مشاهده و دستکاری کرد. در واقع برجسته ترین خصوصیت طبیعت انسان در این دیدگاه این است که رفتار انسان تحت تاثیر مستقیم تجربه تغییر می یابد( شولتزو شولتز،۲۰۰۵،ترجمه سیدمحمدی،۱۳۹۱).

     

    دیدگاه گرایشی

     

    این دیدگاه بر پایه این تصور است که افراد دارای خصوصیات نسبتاً ثابتی هستند که در انواع محیط های گوناگون نمایش داده می شود. این گرایش ها به طرق مختلف در ظاهر فرد آشکار میشوند، اما به نحوی ریشه در اعماق وجود فرد دارند. از این دیدگاه طبیعت انسان متشکل از مجموعه ای از خصوصیات دائمی است که از فردی به فرد دیگر تفاوت دارند(راس،۱۹۹۲،ترجمه جمالفر،۱۳۸۲).

     

    دیدگاه پردازش اطلاعات

     

    این دیدگاه چنین فرض می کند که طبیعت انسان از برخی جنبه ها شبیه عملکرد کامپیوتر است.بدین معنی که خود دستگاه عصبی می تواند به منزله کامپیوتر جاندار عظیمی باشد، که دارای قواعدتصمیم گیری و الگوهایی از خود سازمانی است که به طریقی به کامپیوترهای سیلیکونی و فلزی امروز شباهت دارد. بنابراین، شخصیت تجلی گاه انواع خاص رویدادهای پردازش اطلاعات می باشد.این سوگیری، انسان را به منزله دستگاهی خود گردان می داند که اهدافی را در نظر می گیرد و در راهرسیدن به آن اهداف بر مسیر پیشرفت کار نظارت دارد(راس،۱۹۹۲،ترجمه جمالفر،۱۳۸۲).

     

    دیدگاه صفات

     

    در نظریه صفات، همانند دیگر نظریه ها تلاش شده است مفهوم شخصیت با شیوه ای عملی و فراتر از اصطلاحات و تعاریف عامیانه، تبین شود. به طور کلی، به الگوهای همسان افراد در رفتار،احساسات و افکار، صفات شخصیت گفته می شود.این تعریف گسترده به این معنی است که صفات می توانند در خدمت سه کارکرد عمده قرارگیرند: از آنها می توان برای خلاصه کردن، پیش بینی و تبین رفتار فرد استفاده کرد. هر چه میزان یک صفت در افراد بیشتر باشد به احتمال زیاد رفتار فرد منطبق با آن خواهد بود و امکان اینکه بارها مشاهده شوند فراوان است( پروین،۱۹۸۹،ترجمه جوادی،۱۳۸۱).

     

    طبقه بندی شخصیت

     

    شخصیت دارای دو جنبه متمایز است۱- صفات ظاهری یا شخصیت برونی۲ – صفات باطنی یا شخصیت درونی. صفات ظاهری شخصیت، خواه بدنی، خواه روانی بگونه ای محسوس نمایان است.اما صفات باطنی یا درونی آشکار نمی باشد. طبقه بندی شخصیت دارای پیشینه ای دیرین و باستانی است (اسمعلی کورانه،۱۳۹۰) در قسمت ذیل به انواع طبقه بندی ها می پردازیم:

     

    بقراط و جالینوس

     

    بقراط بدن انسان ر ا آمیزه ای از چهار خلط: خون، بلغم، صفرا و سودا می دانست که این چهار خلط در رابطه با عناصر چهارگانه طبیعت: آب، خاک، آتش و هوا است و بنا به نظر این پزشک یونانی، خون شخص بهنجار، هر چهار عنصر را به مقدار مساوی دارد. در صده دوم میلادی جالینوس بر پایه نظر بقراط این عقیده را پیدا کرد که مردم بر حسب غلبه هر یک از چهار خلط مذکور در بدن دارای یکی از چهار مزاج صفراوی، دموی، بلغی و سوداوی خواهند بود که هر یک از این مزاج ها همراه صورت و سیرت خاص خود به این شرح است:

     

    صفراوی مزاج: باریک اندام و پوست بدنش معمولاً گرم و خشک، تنفس تند، اخلاقاً تند خو،زود خشم، جاه طلب و برتری جو، حسود و ثابت قدم است و چنین می پنداشتند که آتشی مزاج بیش از دیگران آمادگی جنائی دارد.

     

    دموی مزاج: سینه فراخ دارد، جریان خونش تند و ظاهرش خوش آب و رنگ است. اخلاقاً خوشگذران، خوشبین، فعال و از نظر ذهنی سطحی است.

     

    بلغمی مزاج: تنومند و پر چربی و با شکمی بر آمده و عضلاتش سست است. اخلاقاً زود آشنا،اجتماعی و کم فعالیت است.

     

    سوداوی مزاج: دراز اندام، سیه چرده و بدنی ضعیف دارد؛ از نظر اخلاقی مضطرب و بدبین  است. پر جنب و جوش است ولی پایداری و استقامت ندارد (کی نیا،۱۳۹۰).

     

    کرچمر

     

    طبقه بندی کرچمر، که یادآور انسان شناسی جنایی لومبروزست، بیش از هر طبقه بندی دیگر مورد توجه جرم شناسان واقع شده و به کار گرفته است. سه تیپ اصلی کرچمر که در کتاب او به نام مورد بررسی قرار گرفته عبارتند از:

     

    الف ( ساخت بدن و منش): تیپ استخوانی یا لاغر اندامان: افراد دارای این تیپ دارای قدی بلند، بدنی لاغر و ضعیف و شانه های باریک و چهره کشیده می باشند، از نظر اخلاق و منش دیر جوش، گوشه گیر و منزوی هستند. از نظر جرم شناسی، تیپ استخوانی قسمت عمده تبهکارن مالی را تشکیل می هند(اسمعلی کورانه،۱۳۹۰)

     

    ب( فربه تنان): افراد این تیپ تنومند، دارای شکمی بر آمده، سینه ای فراخ، عضلاتی نرم و بدنی پر مو و میانه بالا هستند. از لحاظ اخلاقی خوش خوراک، بذله گو، خوش برخورد، اجتماعی،خوشگذران و خوشبین و فعال هستند. این تیپ در زمره برون گرایان یونگ قرار دارند. جرم شناسی چون اکسنر و بوهمر در تحقیقات خود به این نتیجه رسیدند که در میان تبهکاران به ندرت از تیپ  فربه تنان دیده می شود(کی نیا،۱۳۹۰).

     

    ج( تیپ سخت پیکران با تیپ عضلانی): افراد این تیپ دارای عضلات و ماهیچه های نیرومند،استخوان بندی محکم، شانه های پهن و سینه فراخ هستند. غالباً افرادی حادثه جو، پرخاشگر و زورگو و سیاست طلب هستند و از این رو از نظر جرم شناسی، این تیپ در بین عاملان بزه های علیه  اشخاص و سرقت مسلحانه و حریق عمدی دیده می شوند(اسمعلی،۱۳۹۰).

     

     

     

    ویلیام شلدون

     

    به نظر شلدون یک ساختمان فرضی بیولوژیک در انسان وجود دارد که آن را تیپ مورفوژنی یا تیپ بیولوژیک می نامند. شلدون پس از مدت ها بررسی دقیق ترکیب جسمانی افراد را بر اساس سه عنصر به سه دسته تقسیم نمود:

     

    عنصر اول اندومورفی نام دارد: بدن افرادی که این عنصر را دارند صاف و نرم و غالباً چاق هستند. مردان اجتماعی، ملایم در رفتار و گفتار، راحت طلب و از خود راضی و خوشبین هستند.

     

    عنصر دوم مزومورفی نام دارد، عضلات بدن اشخاص که این عنصر را دارند، سخت و استخوان آنها تکامل یافته است. این افراد خود را در رفتار جدی می یابند و فعال، حادثه جو، متجاوز، پرخاشگر و خشن نشان می دهند.

     

    عنصر سوم اکتومورفی نام دارد: چنین افرادی اندامی لاغر و ظریف، استخوانی  و بدون چربی دارند. و از لحاظ اخلاقی متفکر، خوددار و انزوا طلب هستند(ستوده و همکاران ،۱۳۹۱).

     

    زیگموند فروید

     

    فروید عوامل سازمان دهنده شخصیت آدمی را عبارت از نهاد، خود و فراخود می نامد.نهاد: زیر بنای شخصیت، تابع اصل لذت، و این نهاد آدمی خواستار حفظ خصوصیات کودکانه اش در تمام ادوار زندگی است.

     

    خود: تابع اصل واقعیت، ارباب منطقی شخصیت، هدف آن کمک به نهاد برای بدست آوردن کاهش تنشی است که خواستار آن است.

     

    فراخود: عقاید درست و غلط ما، شامل مقررات رفتاری است که در ابتدا توسط والدین ما تعیین شده اند (شولتزو شولتز،۲۰۰۵،ترجمه سیدمحمدی،۱۳۹۱).

     

    آیزنک

     

    آیزنک بر اساس یک سری مطالعات تجربی ثابت کرد سه عامل اصلی در شخصیت وجود دارد که برونگرایی، نوروزگرایی و پسیکوزگرایی نام دارد. آیزنک اعتقاد داشت که هوش یک عامل مهم در سبب شناسی جرم به حساب می آید اما کمتر از عوامل شخصیتی اهمیت دارد. طبق نظر آیزنک تیپ برونگرا، اجتماعی، تکانشی، خوش بین و هیجانی است و در برابر تغییرات محیطی سریع تغییر میکند. افراد برونگرا خیلی زود آرامش خود را از دست می دهند و به راحتی خشمگین و پرخاشگر می شوند و انسانهای بی ثباتی هستند. تیپ درونگرا بر عکس محتاط، کم حرف و آرام است، آنها احساسات و هیجانهای خود را کنترل می کنند و از فعالیت های هیجانی، تغییرات و اکثر فعالیت های اجتماعی پرهیز می کنند. درونگراها آرام هستند و پرخاشگری ندارند و ارزش زیادی برای هنجارهای اخلاقی قایلند. فردی که دچار روان نژندی است، بر اثر فشار نیازمندیهای درون و بیرونی، شخصیتی سخت و خشن پیدا می کند و به دشواری با محیط همساز می شود. روان نژندی به صورت خستگی های مداوم، احساس عدم لیاقت، احساس حقارت و بی اعتمادی به خود ظاهر می گردد. روان پریشی به رفتارهای نابهنجار و شدیدی گفته می شود که فرد یک سره از محیط خود می- گسلد و همنوایی اجتماعی برای او ناممکن می گردد. طبق نظر آیزنک، رفتار افراد روان پریش بسیار شبیه افراد ضد اجتماعی است. به طور کلی ویژگیهای این افراد عبارت است از: سردی، بی رحمی، عدم حساسیت اجتماعی، عدم هیجان، بی اعتنا به خطر، تنفر از دیگران و رفتارهای غیر عادی و عجیب. آیزنک شرح می دهد افراد که در بعد برونگرایی قرار دارند، نیازمند سطوح بالاتری از تحریکات محیطی هستند که این نتیجه ساختار زیستی دستگاه اعصاب آنان است. چون برونگراها نیاز زیادی برای هیجان و تحریک پذیری دارند و حوصله شان خیلی زود سر می رود، بنابراین بیشتر احتمال دارد تا ضد قانون و اجتماع عمل کنند. همچنین روان نزندی ها عامل مهمی برای جرم در افراد بزرگسالان به حساب می آید. در کل نظریه مبنی بر اینکه افراد مجرم و ضد اجتماع باید در  مقیاس برونگرایی نمره بالاتری بیاورند مورد تاکید قرار گرفته است(آیزنک،۱۹۸۱).

     

    [۱] . Schultz & Schultz

     

    [۲] . Ross

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
 [ 06:15:00 ب.ظ ]




  • شخصیت بنیادی ترین مفهوم در روان شناسی است، شخصیت مفهومی کلی است که مباحثی چون یادگیری، تفکر، عواطف و احساسات، رشد و هوش را در بر می گیرد. به عبارت دیگر همه موارد ذکر شده اجزاء تشکیل دهنده شخصیتند و حتی مطالعه بیماریهای روانی چون اسکینر و فونی، نوروزها و اختلالات شخصیت، با این مفهوم بی ارتباط نیستند (شاملو، ۱۳۸۰).

     

    علیرغم توجه زیاد روان شناسان به مفهوم شخصیت، تعریف واحدی که مورد پذیرش همگان باشد وجود ندارد، هر روان شناس، شخصیت را به گونه متفاوتی تعریف کرده است (اتکینسون و همکاران،۲۰۰۹،ترجمه براهنی و همکاران، ۱۳۸۵).

     

    دانلود مقاله و پایان نامه

     

    تفاوت در تعریف شخصیت نتیجه اختلاف رویکرد نسبت به ماهیت انسان است. این اختلاف رویکردی، موجب شد تا نظریه های مختلفی درباره شخصیت ظهور کنند. برخی از نظریه ها بارز انسان تأکید دارند، بعضی یادگیری و عادت را منشاء رفتارهای انسانی می دانند، جمعی دیگر معتقدند شخصیت در دروان کودکی رشد می یابد و زندگی میسانسالی فرد تابعی از دوران کودکی اوست. نظریات دیگر بر جنبه های شناختی، گشتالتی و انسانی رفتار آدمی اهمیت قائل شده اند. از جمله تنئوریهایی که امروز در روان شناسی شخصیت جایگاه ویژه ای دارد، تئوری صفات است. براساس این تئوری شخصیت و رفتار نتیجه مجموعه ای از صفات مختلف است که با مطالعه آنها می توان رفتار آدمی را تبین و پیش بینی کرد. از جمله صاحب نظران این تئوری آلپورت، کتل[۶] و آیزنک[۷] را نام برد.

     

    در این میان نظریه آیزنک بعلت سادگی بیشتر و پشتوانه های تجربی قوی تر، از اهمیت خاصی برخوردار است و تاکنون بررسی های زیادی در مورد آن انجام شده است(مدی، ۱۹۸۹).

     

    شخصیت از دید آیزنک:

     

    آیزنک از جمله روان شناسان معاصر است که با انتقاد از روان کاوی تلاش کرده شخصیت را بطور تجربی مورد مطالعه قرار دهد و نظریه ای در این حیطه ارائه کند.

     

    وی برای تحلیل داده ها از روش تحلیل عوامل استفاده کرده است. این روش را اسپیرمن[۸] روان شناس و آماردان معروف وارد روان شناسی کرد. این دانشمند اولین کسی بود که دو عامل هیجان پذیری- روان رنجوری (که خود آنرا با علامت W مشخص می کرد) و درونگرایی-برونگرایی (را که با علامت اختصاری C معرفی کرد) با روش تحلیل عوامل مرتبه دوم بدست آورد (آیزنک، ۱۹۸۱)، آیزنک پس از یک سری مطالعه با روش تحلیل عوامل به نظریه ای سه بعدی درباره ساختار شخصیت رسیده است.

     

    ساختار و اندازه گیری شخصیت

     

    از نظر آیزنک شخصیت هر فرد گرایشهای دیرپای سرشت او و آن واقعیت بنیادین است که زمینه ساز تفاوتهای فردی در رفتار محسوب می شود (اتکینسون و همکاران،۲۰۰۹،ترجمه براهنی و همکاران،۱۳۸۵) او براساس مطالعات روان شناسختی و فلسفی دریافت که توصیفات مشابهی از انواع شخصیتهای خاص انسانی پدید آمده و این توصیفها در طول تاریخ حفظ شده اند (آیزنک، ۱۹۸۱) از زمان فلاسفه یونان تا روان پزشکی قرن بیستم تمایل به طبقه بندی افراد وجود داشته و دارد. یونانیان از چهار طبقه استفاده کرده اند:

     

    سوداوی[۹]، صفراوی[۱۰]، دموی[۱۱] و بلغمی[۱۲]. اینها طبقاتی هستند که افراد را در آنها جای می دادند. اما یک شخص را نمی توان با یکی از این طبقات توصیف کرد. (هامپسون[۱۳]، ۱۹۸۵).

     

    روش دیگر برای فهم تفاوتهای فردی، استفاده از بعد[۱۴] است. مفهوم بعد از این نظر از مفهوم تیپ متفاوت است که افراد را به هر صورت می توان در یک بعد قرار داد اما تعلق یک فرد یه تیپ خاصی مسئله همه یا هیچ است، یعنی در تیپ ها حالت مرکبی وجود ندارد (آیزنک، ۱۹۸۱) .آیزنگ از تئوری کرچمر[۱۵] درباره پسیکوزها بهره گرفته است. براساس آن تئوری فرض شده افراد بهنجار و نابهنجار را می توان تنها در یک بعد یا پیوستار پسیکوزی در دامنه ای از اسیکزوفرنی تا افسردگی-شیدایی درجه بندی کرد. بیماران مبتلا به اسکیزوفرنی و افسردگی- شیدایی در دو سر طیف وافراد بهنجار در وسط آن قرار می گیرند(هامپسون، ۱۹۸۵).

     

    آیزنک از تئوری یونگ[۱۶] درباره شخصیت نیز تأثیر پذیرفته است. یونگ معتقد بود که افراد یا تمایل به بورنگرایی دارند یعنی جهت انرژی غریزی یا لیبیدوی شخص (که صرفاً جنسی نیست) به سمت بیروت است و یا تمایل به درونگرایی دارند، یعنی جهت انری غریزی آنها به سمت دنیای درونی ذهنی است (آیزنک، ۱۹۸۱ ). یونگ این مفهوم را برای تبیین اختلالات روانی نیز بکار برده، معتقد بود افراد مستعد علائم علائم نوروتیکی هیستری، برونگرا[۱۷]، و افراد مستعد اختلالا اضطرابی، درونگرا[۱۸] هستند.آیزنگ معتقد است که یونگ در گسترش مفاهیم برونگرایی و درونگرایی سهمی نداشته و درباره او می گوید: «هر آنچه در نظرش تازه است درست نیست و هرآنچه درست است تازه نیست» (اتکینسون و همکاران،۲۰۰۹،ترجمه براهنی و همکاران،۱۳۸۵).

     

     

    نظر آیزنک درباره شخصیت طوری طرح شده تا همه این دیدگاه ها را دربر گیرد. او دیدگاه چند بعدی را که در تضاد با رویکرد تیپ شناسی است پذیرفته است. ابتدا آیزنک (۱۹۸۱) تصور می کرد فقط دو بعد برای توصیف شخصیت آدمی کافی است؛ درونگرایی-برونگرایی و نوروزگرایی[۱۹]- ثبات بعداً  او بعد سومی بنام پسیکوزگرایی[۲۰] را نیز اضافه کرده است.

     

    دو بعد درونگرایی-برونگرایی و نوروزگرایی- ثبات چهار طبقه تشکیل می دهند که قابل انطابق با تیپ های یونانی هستند. صفراویها و دمویها دارای سلسله ویژگیهای مشترکی هستند که باید بنا به اصطلاحات امروزی آنها را برونگرا نامید، حال آنکه سوداویها و بلغمی ها به درونگرایی شبیه ترند. بعد کرچمر که بوسیله آیزنک استفاده شده مشابه بعد درونگرایی و برونگرایی است. دو تعبیر نوروزها از یونگ یعنی اضطراب و هیستری مشابه درونگرایی نوروتیک و برونگرایی نوروتیک، یا تیپ های یونانی سوداوی و صفراوی است (هامپسون، ۱۹۸۵).

     

    پرورش خود برای تکامل روانی فرد و اثر مثبت برروی زندگی اش تاثیر فراوان دارد.برای پرورش شخصیت نخستین گام «خود»است و هیچ کس بهتر از خود فرد نمی تواند مسئول تعالی خویشتن باشد.از این رو ثبات شخصیت یک مزیت است و شخص باید زمانی را برای پرداختن به خویشتن و احتراز از دمدمی مزاجی صرف کند،هر شخصی که علا قه مند به پرورش شخصیت است باید خود را با کسب مهارت ها و دانش روز هماهنگ کند،بهتر است فرد تجربیا ت گذشته را جمع آوری کند و از آن ها درس عبرت بگیرد.یکی دیگر از عوامل موثر«خوش بین بودن»است.خوش بینی و با نگاه مثبت دیدن به زندگی،کار، فعالیت دلگرمی می‌بخشد (هامپسون، ۱۹۸۵).

     

    «هدفمند بودن» عنصر دیگری است که در پرورش شخصیت و رهایی از بی ثباتی مفید است زمانیکه فرد با هدف روشن زندگی کند،مسیر زندگی خود را می داند و هدف برای زندگی راه تعیین می‌کند.

     

    آیزنک معتقد است که این ابعاد به صورت فطری در افراد وجود دارند و معمولاً افراد به ۴ گروه تقسیم می شوند :

     

      1. برونگرای بی ثبات

     

      1. برونگرای باثبات

     

      1. درونگرای بی ثبات

     

    1. درونگرای باثبات

    البته لازم به ذکر است که به عقیده آیزنک این ابعاد مطلق نیستند و آزمون ویژگیهای مسلط فرد را آشکارا نشان نمی دهد وگرنه همه افراد به میزانی که برونگرا نیستند، درونگرا هستند و می کوشد مبنای فیزیولوژیک به این ابعاد ، مخصوصاً به برونگرایی – درونگرایی بدهد. وی اساس کار خود را ترکیبی از سنخهای شخصیتی بقراط ، کارهای پاولوف، یونگ، کرچمر، مکتب رفتارگرایی ، تحلیل های آماری و کاربرد قوانین فیزیولوژی و زیست شناسی برای توجیه و تبیین شخصیت انسان قرار می دهد که رفتار برونگرایان معلول پتانسیل های قوی بازداری[۲۱] و پتانسیلهای قوی تحریک است.آیزنک توازن و تعادل میان تحریک و بازدارندگی را از کارکردهای سرشتی شخصیت می داند و آنرا همانند جنبه های ارثی می شمارد. این بخش سرشتی با محیط در تعامل بوده و از طریق فرایندهای تجربی شکل می گیرد. آیزنک برونگرایی ، اجتماعی بودن ، برتری طلبی فعالیت و صفات دیگری از این قبیل را سنخهای پدیدار[۲۲] نامیده و رابطه میان جنبه های ارثی را با معادله زیر نشان داده است :

     

     

     

    این ابعاد بیانگر آن است که جنبه های توصیفی شخصیت ، حاصل آثار متقابل محیط و خطرات آدمی بر یکدیگر است (پوز[۲۳]، ۲۰۰۷).

     

    میزان N (باثبات و بی ثبات)

     

    نمره زیاد در میزان بی ثبات و هیجان پذیری ، معرف گرایش به حالت های روان نژندی و پاسخهای هیجانی است ، تزلزل و عدم تعادل عاطفی ، احتمال واکنش پرخاشگرانه ، شکایت از دردهای جسمانی متعدد و اضطراب ، وسواس ، خود کم بینی ، فقدان استقلال ، فقدان نشاط و احساس گناه در این افراد دیده می شود. اما نمره کم ، برعکس معرف ثبات ، استحکام رفتاری و تعادل عاطفی، حالت های سرزندگی ، آرامش و احتمال ضعیف رفتار پرخاشگرانه در آزمودنی است.

     

     میزان E ( درونگرایی – برونگرایی)

     

    عوامل شخصیتی همچون درون گرایی_برون گرایی،باثباتی _بی ثباتی،(روان رنجورخویی)،میتوانند به عنوان مولفه های شخصیت ،براضطراب واضطراب امتحان ومکانیزمهای سازشی در مواجه با منابع تنش زا واضطراب آوراثر گذارند.برون­گراها، البته جامعه­گرا بوده اما توانایی اجتماعی فقط یکی از صفاتی است که حیطه برون­گرایی دارای آن است. علاوه برآن دوست داشتن مردم، ترجیح گروه­های بزرگ و گردهمایی­ها، با جرأت بودن، فعال بودن و پرحرف بودن نیز از صفات برون­گراهاست. آن­ها برانگیختگی جنسی و نیز تحریک را دوست دارند. متمایل هستند که بشاش باشند. همچنین سرخوش با انرژی و خوش بین نیز هستند. مقیاس­های حیطه E به طور قوی با علاقه به ریسک­های بزرگ در مشاغل همیشه است (پوز، ۲۰۰۷).

     

    هر قدر که نشان دادن مشخصات برون­گراها، آسان است به همان اندازه نشان دادن ویژگی­های درون­گراها مشکل است. در برخی از توصیف­ها، درون­گرایی باید به منزله فقدان برون­گرایی در نظر گرفته شود تا به عنوان ضد برون­گرایی، از این­رو افراد درون­گرا، خوددارترند تا غیر دوستانه، مستقلند تا پیرو، یکنواخت و متعادل­اند تا تنبل و دیرجنب. وقتی منظور این است، افراد ترجیح می­ دهند تنها باشند، شاید گفته شود که این  افراد کمرو هستند. افراد درون­گرا لزوماً از اضطراب­های اجتماعی رنج نمی­برند. اگر چه این افراد روحیه بسیار شاد برون­گراها را ندارند ولی آدم­های غیر خوشحال یا بدبینی نیستند.خصوصیات گفته شده شاید در مواردی عجیب یا بعید به نظر می­رسند، اما آن­ها به کمک تحقیقات متعددی برآورده شده ­اند و موجب پیشرفت­های مفهومی در مدل پنج عاملی گردیده­اند(پوز، ۲۰۰۷).

     

    این تحقیقات موجب شکسته شدن کلیشه­های ذهنی که صفات متقابلی چون شاد، ناشاد/ دوستانه، خصمانه، معاشر/کم رو را به هم متصل می­ کنند، گردیده و اطلاعات جدیدی را در مورد شخصیت به وجود آورده است.نمره زیاد در این میزان ، معرف اجتماعی بودن ، تحریک پذیری ، فعال بودن ، شوخ طبعی ، سرعت عمل ، حراف بودن ، دارای قدرت بیان ، حاضر جوابی ، خوشبینی ، بی مسئولیتی و عدم تعقل آزمودنی است. این افراد دارای بازداریهای کمتری بوده و نمی توانند احساسات و عواطف خویش را در کنترل و ضبط خود داشته باشند. اما نمره کم در این میزان ، معرف وجود حالتهایی از قبیل ساکت بودن ، گوشه گیری ، مردم گریزی و درونگرایی است. این قبیل افراد معمولاً دوستدار مطالعه بوده ، احساسات و عواطف خود را در کنترل خویش دارند و کمتر می توان در این افراد رفتارهای تهاجمی دید ، زیرا که برای ارزشهای اجتماعی اهمیت فراوانی قایل هستند (پوز،۲۰۰۷).

     

    .

     

    ۲-۱۴-ناتوانی هیجانی

     

    تحقیقات در مورد هوش هیجانی از این بحث شروع می شود که مردم چگونه هیجانات و احساسات خودشان را بیان و یا ابراز می کنند. این تحقیقات ما را به بررسی بالینی ناتوانی هیجانی رهنمون می کند.

     

    در سال ۱۹۴۸ روانپزشکی به نام جورگن روسچ[۲۴] مشاهده کرد تعدادی از بیمارانش که اختلالات جسمی دارند و یا دچار اختلالات پس ضربه ای هستند نمی توانند و یا برای شان دشوار است بگویند چه احساسی دارند.بعد از چند سال روانکاوی به نام کارن هورنای[۲۵] یک چنین موقعیتی را در تعدادی از بیمارانش کسانی که نمی توانستند به خوبی به روش های روانکاوی و روان تحلیل گری پاسخ بدهند؛ گزارش داد. این بیماران اغلب علایم جسمی از خودشان نشان می دادند و به این ترتیب از تنش ها و استرس های خودشان می کاستند چرا که آنها به هیجانات شان آگاه نبودند و خیلی کم تجارب درونی شان را بیان می کردند(لولاس،۱۹۸۹).

     

    در اوایل ۱۹۷۰روانکاوی به نام پیتر سیفنئوس اصطلاح ناتوانی هیجانی را ابداع کرد. [ فقدان معنا[۲۶]، فقدان کلمه[۲۷]، فقدان معنای هیجان[۲۸]] که اشاره به دشواری در تشخیص و توصیف احساس دارد و این بیماران را در طبقه اختلالات روان تنی قرار داد.

     

    سیفنئوس و همکارانش تشخیص دادند که این دشواری با چند مشخصه ی دیگر نیز همبسته است. بنابراین آنها یک تعریفی از ناتوانی هیجانی را ابداع کردند که شامل چهار جزء مهم بود.

     

    ۱- دشواری در تشخیص احساس و تمییز بین احساس و حس های بدن که از انگیختگی فیزیولوژیک ناشی می شود.

     

    ۲- دشواری در توصیف احساس خود و دیگران.

     

    ۳- فقدان تخیل در زندگی.

     

    ۴- ناتوانی در درون نگری و عمیق شدن در احساسات درونی.

     

    اگر چه همه ی این ویژگی ها جزء تعریف دقیق ناتوانی هیجانی نبودند اما یک  مشخصه ی رایج در بین همه ی آنها گزارش شده که شامل دشواری در پردازش هیجان و ناتوانی جدی در جدا کردن احساسات شان از حس های فیزیکی شان است. گویی یک نیروی درونی این افراد را محدود کرده که نمی توانند بیان کنند در پس این ظاهرشان چه می گذرد. افرادی که مبتلا به ناتوانی هیجانی هستند نمی توانند احساسات خودشان را بفهمند و یا تعبیر کنند و این مسأله در ارتباط با دیگران نیز صدق می کند یعنی آنها قادر به درک احساسات دیگران هم نیستند(لولاس،۱۹۸۹).

     

    سبب شناسی

     

    در خصوص سبب شناسی ناتوانی هیجانی از سه دیـدگاه روان کـاوی، فیـزیـولوژیکـ، فرهنگی- اجتماعی بررسی می شود.

     

    دیدگاه روان کاوی

     

    روان کاوان به ناتوانی هیجانی از دو بعد می نگرند. یکی به عنوان یک مکانیسم دفاعی و دیگری به نام نقص در ساختار روانی.

     

    برخـی از پژوهشـگران از جمله ( شور[۲۹]، ۱۹۵۵ به نقل از لولاس[۳۰]، ۱۹۸۹) از مکـانیـسم  واپس روی برای سبب شناسی ناتوانی هیجانی استفاده می کنند. طبق نظر آنها هنگام وجود تعارض زمانی که فرد نمی تواند به شکلی مناسب با ساختارهای روانی هماهنگ گردد «خود» فرد به مراحل ابتدایی­تر، پیش کلامی، پیش­خودی که در آن واکنش به محرک ها، شدیداً روان تنی است بازگشت می نماید.

     

    در نظر گرفتن ناتوانی هیجانی به عنوان یک مکانیسم دفاعی می تواند توجیه گر مفهوم وابستگی- جدایی نیز باشد. بدین ترتیب که فرد با سرکوبی عواطف، تعادل حیاتی خود را در مواجه با حوادث و رضایت حفظ می نماید.

     

    بازداری و یا شکست در دلبستگی به یک شئ در روابط آشفته مادر و کودک نیز ممکن است باعث ویژگی های ناتوانی هیجانی شود. به عنوان مثال( فاین[۳۱]،۱۹۷۱ به نقل از لولاس۱۹۸۹) با مشاهده کودکانی که نمی توانند به تنهایی بخوابند پیشنهاد کرد؛ مادران آنها به علت مشکلات خودشان به کودک اجازه کسب هویت اولیه را  نداده اند و لذا کودک بدون تماس مداوم با وی قادر به خوابیدن نیست.

     

    اما از سوی دیگر پیوستار،کودکی که کاملاً از مادر بـریده و دیـگر وی را به عنـوان یک شئ نمی­بیند او کاملاً خود مختار شده و در معرض این خطر قرار می گیرد که نقص در بازنمایی های ذهنی­اش به صورت نمادین در مورد اشیاء ایجاد شود. موضوعی که (کریستال[۳۲]،۱۹۷۹) به آن تفکر عملی در ناتوانی هیجانی می گوید و این خود باعث تکرار رابطه ی مادر و کودک در آینده با افراد دیگری می شود.

     

    نتیجـه این فرآیند در اصطلاح رشدی، ناتوانی در بیـان احساسات و تخیـل برای ارضـای سایق­های غریزی خواهد شد. بنابراین اگر بخواهیم ویژگی های افراد مبتلا به ناتوانی هیجانی را با افراد نوروتیک مقایسه کنیم. باید گفته شود که افراد نوروتیک تخیلات خود را سرکوب می کنند؛در حالی که مبتلایان به ناتوانی هیجانی اساساً فاقد تخیل می باشند و این همان چیزی است که آن را نقص در ساختار روانی می نامند(کاپلان و سادوک،۲۰۰۸،ترجمه پورافکاری،۱۳۸۶).

     

    دیدگاه فیزیولوژیک

     

    چندین پژوهش از بعد فیزیولوژیک در توصیف ناتوانی هیجانی سهم داشته اند احتمال وجود عوامل ژنتیک توسط هایبرگ. ( هایبرگ ، ۱۹۷۸به نقل از لولاس۱۹۸۹) براساس مطالعه دو قلو ها (۱۵یک تخمکی و ۱۸ دو تخمکی) با بهره گرفتن از پرسش نامه  TAS-20  گزارش کرده است. نتایج مؤلفه­ی ژنتیکی قوی را نشان می دهد ولی می بایست با احتیاط پذیرفته شوند؛ زیرا احتمال وجود شرایط محیطی مشترک در این پژوهش در نظر گرفته نشده است.

     

    توصیف های نوروفیزیولوژیک در مورد ناتوانی هیجانی نیز پیشرفت هایی داشته است. (پاپز[۳۳]،۱۹۳۷به نقل از کاپلان سادوک،۲۰۰۸،ترجمه پورافکاری،۱۳۸۶) مرزهای دستگاه لمبیک را معلوم کرد. پاپز مداری مرکب از هیپو کامپ، هیپوتالاموس قدامی و شکنج سینگولا را به عنوان مرکز هیجانات در سلسله اعصاب مرکزی معرفی نمود و آن را دستگاه لمبیک نامید.

     

    این نظریه هرچند از نظر تشریحی مورد مطالعه عمیق قرار نگرفت اما از نظر در گیر ساختن هیپوتالاموس در هیجانات و نقش یکپارچه سازی قشر مغز نظریه ی نافذی بوده است. (کاپلان و سادوک،۲۰۰۸،ترجمه پورافکاری،۱۳۸۶).بر اساس نظریه پاپز دستگاه لمبیک به عنوان یک مکانیسم تحلیل کننده ی ابتدایی عمل می کند و تبادل های مختلفی بین ساختار مغز اولیه و نئوکرتکس  به جای انتقال به تعقل برای ارزیابی بلا فاصله از طریق مراکز اعصاب خودکار بیان می گردد. به عبارت دیگر احساسات به جای بیان و تخلیه از طریق استفاده نمادین از لغات و رفتار مناسب ممکن است به نوعی «زبان عضوی» تبدیل گردند(لولاس،۱۹۸۹).

     

    (نمیا[۳۴]،۱۹۷۷به نقل از ون راد[۳۵] و گاندل،۲۰۰۴) فقدان ارتباط نورونی مناسب بین دستگاه لمبیک و نئوکرتکس را پیشنهاد کرد. نمیا با بهره گرفتن از کارهای مک لین، بیان کرد خواه به علت عوامل ژنتیک و یا توقف رشدی در دوره ی نوزادی، فقدان ارتباط نورونی مناسب بین دستگاه لمبیک و نئو کرتکس که محل بازنمایی هوشیارانه احساسات و تخیلات است به وجود می آید.و این خود منجر به ایجاد شکاف و تجزیه میان برانگیختگی های فیزیولوزیک و ابراز احساسات از طریق علایم نمادین می گردد. لذا فرد قادر به تجربه ی آگاهانه ابراز احساسات نبوده ولی تغییرات هیجانی ناشی از هیپوتالاموس را درک می کند. این تغییرات با ایجاد اتصالات کوتاه در کرتکس روی فرآیند های بدنی تأثیر می گذارند. نمیا خصوصاً سیر دوپامین مغز میانی را مرتبط با ناتوانی هیجانی و فرآیندهای روان تنی در نظر گرفت.

     

    دیدگاه فرهنگی  اجتماعی

     

    (هولینگزهد[۳۶] و ردلیچ[۳۷]،۱۹۵۸به نقل از لولاس،۱۹۸۹) اعتقاد دارند در نظر گرفتن ناتوانی هیجانی از بعد فرهنگی- اجتماعی تلاش هایی را که تاکنون در مورد توصیف ناتوانی هیجانی به عمل آمده است؛ را زیر سؤال می برد؛ چرا که تمامی مصاحبه ها تحت شرایط مصنوعی انجام شده. آنها نشان دادند موقعیت هایی توسط پژوهشگران فرانسوی به کار رفته شده که در آن بیمار با گروهی از مصاحبه گران روبه­رو می­شود؛ بیان تخیتل و عـاطفه را محـدود می کند. همچـنین بیان می­ کند که طبقه اجتماعی نیز ممکن است عامل مهمی در این مشکل باشد؛ چرا که پژوهش ها ، همبستگی مثبت را بین طبقه اجتماعی پایین تر و بیماری روان تنی نشان می دهد. بورتز نتیجه گیری نمود آنچه را که ساختار ناتوانی هیجانی می نامند یک بیماری نیست بلکه مربوط به طبقه اجتماعی و تفاوت های هوشی بین بیماران طبقه متوسط و پایین است. عده ای از محققین ناتوانی هیجانی را از دیدگاه جامعه شناختی مورد بررسی قرارداده اند. به عنوان مثال( زپت[۳۸] ،۱۹۸۱و ولف[۳۹]،۱۹۷۷ ) معتقد بودند که افرادی که دچار ناتوانی هیجانی هستند در فضایی رشد یافته­اند که مشوق کمی برای رشد مهارت ها و توانایی های نماد سازی در ارتباطات دریافت نموده اند. این قبیل افراد ممکن است یک خود کاذب را تشکیل بدهند.خودی که با شیوه فاقد هیجان با دیگران رابطه برقرار می کند. و لذا با توجه به مدل یادگیری اجتماعی می بایست انتظار صفات ناتوانی هیجانی را در والدین این افراد هم داشته باشیم.

     

    [۱] – Rogers

     

    [۲] – Allport

     

    [۳] – Waston

     

    [۴] – George kelly

     

    [۵] – Maddy

     

    [۶] . Cattele

     

    [۷] . Eysenk

     

    [۸] . Sperman

     

    [۹] . Melancholic

     

    [۱۰] . holeric

     

    [۱۱] . sanguine

     

    [۱۲] . Phegmatic

     

    1. Hapson

    [۱۴] – Dimension

     

    [۱۵] – kretschmer

     

    [۱۶] – Yung

     

    [۱۷] – Exteravert

     

    [۱۸] – introvert

     

    [۱۹] – Neuroticism

     

    [۲۰] – psychoticism

     

    [۲۱] – اصطلاح بازداری در اینجا به معنای پاولفی ، یعنی عصبی – فیزیولوژیک به کار رفته است و در نتیجه به معنای بازداری کرتکسی است که به عدم بازداری در سطح رفتار وابسته است.

     

    [۲۲]. Phenotype

     

    [۲۳].pozae

     

    [۲۴]. Rucsch

     

    [۲۵]. Horney

     

    [۲۶] . Lack of meaning

     

    [۲۷] . Lack of word

     

    [۲۸] .Thymos

     

    [۲۹]. Schur

     

    [۳۰]. Lolas

     

    [۳۱]. Fain

     

    [۳۲]. Krysttal

     

    [۳۳]. Papez

     

    [۳۴] .Nemiah

     

    [۳۵] .Vanrad

     

    [۳۶] .Hollingshead

     

    [۳۷] .Redlich

     

    [۳۸]. Zept

     

    [۳۹] .Wolff

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
 [ 06:14:00 ب.ظ ]




  • سلامت به معنای فقدان بیماری ونارسایی در یک ارگانیسم (موجود زنده) است، بروز یک بیماری جدی ممکن است به آسیب دیدگی جبران ناپذیری در ارگانیسم و یا حتی به مرگ آن منتهی شود. از سوی دیگر فارغ بودن از بیماری نیز بدان معنا نیست که ارگانیسم بهینه عمل می کند ،زیرا که ارگانیسم ممکن است سالم باشد ولی به وظیفه و کارکردهای خویش عمل نکند. از این رو قلمروهای پزشکی و بهداشتی روانی مفهوم سلامت کامل یا سلامت مثبت مورد توجه قرار گرفته است.

     

     

    در حالت سلامت مثبت، ارگانیسم ضمن انجام وظیفه به رشد و شکوفایی خود ادامه می دهد. قریب به این مفهوم خودیابی (تحقق ذات) است که در روان درمانی و آموزش روابط انسانی بدان اشاره می شود. به زعم مزلو(۱۹۵۴)[۲] خودیابی میل رسیدن به حد کمالی است که شخص شکوفا شده، فعلیت می یابد .هر دو مفهوم سلامت مثبت و خودیابی، جذابیت ویژه ای در قلمرو علوم رفتاری پیدا کرده ا ند.

     

    آیا می توان مفهوم سلامت را که مربوط به موجودات زنده است در مورد سازمانها به کاربرد؟ مایلز معتقد است که صرف نظر از مشکلاتی که (ارگانیسم پنداری سازمان) ونوع آرمانی بودن مفهوم سلامت کامل به بار می آورند ،رویداد سلامت سازمان از لحاظ مفهوم پویایی های سازمان ها و پژوهش و کوشش جهت بهسازی آنها مزایای علمی قابل ملاحظه ای دارد. (فندرسکی، ۱۳۸۱)

     

    چکیده آرا صاحب نظران را درباره سلامت و بالندگی انسانی می توان در تعریفی به این شرح گردآورد «انسان بالنده و سالم پرورده و متعادل است که در کلیت هستی و ابعاد وجودی خویش به صورت خود فرمان عمل می کند.» زمانی که انسان بتواند در همه ابعاد هستی چنان پرورده شود که عنان عقل، عاطفه، اخلاق و جسم خود را در دست داشته باشد و در برخورد با راه چاره های گوناگون زندگی با تکیه بر توانایی ها و دانش و تجربه خویش بهترین یا مناسب ترین راه چاره را برگزیند ،آن گاه می توان وی را انسانی سالم و بالنده به شمار آورد. انسان سالم وبالنده نیاز به پشتیبانی دیگران ندارد و از ضرورت سرپرستی و نگهبانی دیگران هم بی نیاز است. او چنان در هستی شکفتگی یافته است که با استقلال عمل، گذر زندگی را آسان و آسایش بخش می سازد.

     

    بی گمان باید یادآور شد که انسان بالنده در بستر سازمان بالنده و پرورده می شود و هم خود به بالنده کردن و سالم سازی سازمان یاری می دهد .سازمان سالم و بالند نیز مانند انسان سالم دارای ویژگی هایی نیز می باشد. (طوسی، ۱۳۸۲)

     

    به عبارتی سازمان نیز موجودی است که برای تأمین هدف و اهدافی ایجاد می شود که مانند هر موجودی دیگر برای وصول به اهداف مطلوب و حفظ بقای خود باید از سلامت لازم برخوردار بوده و با مشکلات موجود چه در ارتباط با محیط و چه در درون سازمان مبارزه کند.  بنابراین همانطور که فرد سالم و بیمار داریم ،سازمان و اجتماع سالم و بیمار نیز داریم. سازمان نیز همانند فرد و اجتماع همواره باید برای بقای خود با مشکلات موجود چه در ارتباط با محیط ،و چه در ارتباط با درون سازمان مبارزه کند ،اما لازمه مبارزه با مشکلات، شناختن مشکلات و ابعاد مختلف آن می باشد. برای شناختن مشکلات قبل از هر چیز باید دانست که مفهوم سلامت سازمانی چیست. (حسینی، ۱۳۵۰)

     

     

     

     

    ۲-۲ -سلامت سازمانی[۳]

     

    سلامت سازمانی مفهوم بی نظیری است که به ما اجازه می دهد تصویر بزرگی از سلامت سازمان داشته باشیم. در سازمان های سالم، کارمندان متعهد و وظیفه شناس و سودمند هستند و از روحیه بالایی برخوردارند. سازمان سالم جایی است که افراد با علاقه به محل کارشان می آیند و به کارکردن در این محل افتخار می کنند. در حقیقت سلامتی سازمان از لحاظ فیزیکی، روانی، امنیتی، تعلق شایسته سالاری و ارزش گذاری به دانایی و تخصص و شخصیت ذی نفعان ، و رشد دادن به قابلیت های آن ها و انجام وظایف محول شده از سوی فراسیستم های خود در اثر بخشی رفتار هر سیستمی تأثیر بسزایی داد. (علاقه بند، ۱۳۷۸)

     

    سلامت سازمانی اشاره به دوام و بقای سازمان در محیط خود و سازگاری با آن و ارتقاء و گسترش توانایی خود برای سازگاری بیشتر دارد . (مایلز، ۱۹۶۹)

     

    سلامت سازمانی مفهوم تقریباً تازه ای است که تنها شامل توانایی سازمان برای انجام وظایف به طور موثر نیست، بلکه شامل توانایی سازمان برای رشد و بهبود به طور موثر می باشد. ناظران در سازمان های سالم کارکنانی متعهد وظیفه شناس با روحیه و عملکرد بالا و کانال های ارتباطی باز و با موفقیت بالا می یابند و یک سازمان سالم جایی است که افراد می خواهند در آنجا بمانند و کار کنند و به آن افتخار کنند و خود افرادی سودمند و موثر هستند .(لایدن و کینگل[۴]، ۲۰۰۰)

     

    سازمان سالم دارای اندام های حسی نیرومند است که وظیفه آن ها دریافت اطلاعات زنده از کلیه اجزا نظام و تعامل با آنهاست، در تشخیص هدف تواناست ،مدیریت آن در جهت رسیدن به چشم انداز آینده سازمان فعالیت می کند. سازمان سالم بر پایه اصل «اولویت محتوا بر شکل» فعالیت
    می- کند. ساختار و سازوکار سازمان متأثر از هدف ما و وظایف آن است . از این رو از ساختارهای چند بعدی استفاده می کند ، یعنی ساختار رسمی هرمی شکل، تیم ها و ساختارهای افقی، ساختارهای پروژه ای و ساختارهای موقت .(مثلاً ساختار لازم برای انجام یک تغیر عمده). (بکهارد، ۱۳۸۰)

     

    از دیدگاه کیت دیوس زمانی سازمان سالم است که کارکنان احساس کنند کاری سودمند به جای می آورند و به احساس رشد و پرورش شخصی دست می یابند آنها بیشتر کاری شوق انگیز را که خشنودی درونی فراهم می آورد دوست دارند و می پذیرند.

     

    بنیس نیز موازین سه گانه زیر را برای سلامت سازمانی پیشنهاد می کند:

     

    ۱- سازش پذیری: توانایی حل مسأله و نشان دادن واکنش با نرمش کامل به نیازهای متغیر و محیط.

     

    ۲- حس تشخیص : دانش و بصیرت لازم از طرف سازمان برای تشخیص وجود خودش و هدف هایی که باید دنبال کند و کارهایی که باید انجام دهد.نپرسشهای مربوط عبارتند از: هدف ما چقدر توسط اعضا تشکیل دهنده سازمان درک شده و سهم هریک چقدر است؟و اینکه تصور و احساس اعضا تشکیل دهنده سازمان  تا چه اندازه با قضاوتهای دیگران درباره سازمان مطابقت دارد؟

     

    ۳- ظرفیت آزمون واقعیت: توانایی کشف، درک دقیق و تفسیر صحیح صفات و ویژگی های حقیقی محیط به ویژه آن دسته از خصوصیات محیطی که به انجام وظایف سازمانی ذیربط می باشد. (ادگارشاین[۵]، ۱۹۸۹)

     

    استانلی دیویس[۶] در مورد سلامت سازمانی می گوید: در سازمان هایی که به واقع سالم هستند، همه اعم از کارکنان، مشتریان، سهام داران، رقبا، دولت و مردم به طور کلی می دانند هدف سازمان چیست؟ کارکنان به طور اخص باورهای راهنما (فرهنگ) را در ذهن خود دارند و می- توانند به راحتی آن ها را در رفتار روزمره خود بکار ببندند.(دیویس[۷]، ۱۳۷۳)

     

    مدیریت در کنارمفهوم سلامت سازمانی مطلب دیگری است که توجه به آن حائز اهمیت است .نقش مدیریت به عنوان عامل اصلی ایجاد و ارتقای سطح سلامت در سازمان است. در سازمان ها مدیران وظایفی دارند که برای انجام آن بایستی نقش های سازمانی و روابط بین فردی و اهداف سازمان را به طور روشن بفهمند و در جهت تأمین نیازهای کارکنان و ارباب رجوع تلاش کنند. و سازمان را قادر به برخورد موفقیت آمیز با نیروهای داخلی و خارجی کرده تا بتوانند نیروهای مخرب را نیز در جهت هدف اصلی سازمان هدایت کرده و با تأمین اهداف سازمان، سودمندی و ادامه حیات آن را تضمین کنند. (علاقه بند، ۱۳۷۸)

     

    مدیریت سازمانی که از سلامت کافی برخوردار است، از نوع دسته جمعی و تیمی است. تیم مدیریت در رأس سازمان قرار دارد. تیم ها، مدیریت بخش ها، تخصص ها و پروژه ها را بر عهده دارند و در سازمان سالم، شورای ارتباطی (برای ایجاد ارتباط بین تخصص های مختلف) فعال هستند . تیم های پیشرفته حرفه ایی این سازمان ها، در بر گیرنده هر دو طرف یعنی متخصصان و کاربران خدمات است. (بکهارد، ۱۳۸۰)

     

    با توجه به مطالب مندرج در مقالات و کتب، پژوهشگران راه کارهای متعددی جهت برقراری سلامت نظام سازمانی ارائه نموده اند. یکی از این راه کارهای مدیریت از راه ارزش ها می باشد ، که بلانچارد و اوکانر اینگونه بیان می کنند: مدیریت از راه ارزش ها، سازمان های سنتی و بوروکرانسی و گسیخته را از سازمان های سالم و پویا و زنده و منسجم متمایز می سازد و عامل بقای سازمان هاست .  فرایند مدیریت را از راه ارزش ها سه گام اساسی دارد، گام اول: شفاف سازی رسالت، هدف و ارزش ها، گام دوم: همگانی کردن رسالت و ارزش ها، گام سوم: همسو کردن اقدامات روزمره، با رسالت و ارزش ها. (بلانچارد، اوکانر، ۲۰۰۱)

     

    [۱]Health concept

     

    [۲]-Abraham Mazlo

     

    [۳]-Organizational Health

     

     

     

    [۴] -lyden &kingle

     

    [۵]-Edgarshine

     

    [۶]-Stanly Davis

     

    [۷]-Davis

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
 [ 06:14:00 ب.ظ ]