بند اول- دیدگاه فلسفی غرب در خصوص حق و آزادی
۱- برداشت فلاسفه یونان از حق و آزادی
باور سوفسطایی درباره مبنای حقوق، باوری نسبی است. سوفسطاییها در مورد هر امر ثابتی، مناقشه میکردند: «حقیقت، وجود ندارد؛ اگر وجود داشته باشد، به دست نمیآید و اگر حاصل شود، قابل بیان نیست». بر مبنای این باور معرفت شناختی که گرگیاس مبلغ اصلی آن است، حقوق در این نظام شناختی، به ناچار، از هر مبنای ثابتی گریزان است و کاملاً به برداشت شخصی افراد وابسته است. حق، آن چیزی است که هر کس، بنا به تواناییاش، بتواند آن را اثبات و دیگران را در باور به آن قانع کند.
در مقابل، در میان فلاسفه مانند سقراط، افلاطون و ارسطو، دیدگاه حقوق طبیعی غلبه دارد؛ هر چند که تفاسیر کم و بیش متفاوتی از آن دیده میشود. البته اگر باور فیثاغورث به این که «جهان، دارای نظم طبیعی است و از روابط ریاضی تبعیت می کند» را بپذیریم، در آن صورت میتوانیم منشأ حقوق طبیعی را در فکر او دنبال کنیم.[۱]
افلاطون، مدینه فاضله را با پیوند سعادت فرد با جامعه، مطابق با الگوی سه جزیی نفس آدمی بنا می کند: طبیعت نفس آدمی، الگویی است که حقوق شهروندان مبتنی بر آن است. جایگاه حاکم، پیشه وران، مطابق با جزء میل و خواهش (شهوت) تعیین میشود و هر کدام بر این مبنا، صاحب یک حق خاص میشوند. آنچه انسانی شناسی افلاطون را از سوفسطا بیان متمایز میسازد این است که این الگو براساس عالم مثل بنا شده که همواره مقدم بر حیات انسان است. نتیجه این که مدینه فاضله افلاطون و حقوق شهروندان، براساس اصول حقوق طبیعی و ملهم از طبیعت که خود تصویری از مثل است، تعیین میشود.[۲]
ارسطو نیز از حقوق طبیعی، به عنوان معیار حقوق و امتیازات اجتماعی یاد می کند. از نظر ارسطو «اگر طبیعت را مطالعه کنیم، میبینیم در طبیعت، افراد زیادی وجود دارند که برای بردگی آفریده شده اند… طبیعت، همیشه خواسته [است] که بدنهای بردگان و آزادگان را از یکدیگر متفاوت سازد؛ بدنهای بردگان را برای انجام وظایف پست زندگی، نیرومند ساخته است، اما بدنهای آزادگان را اگرچه برای اینگونه پیشهها ناتوان کرده، در عوض، شایسته زندگی اجتماعی آفریده است. پس ثابت شد که به حکم طبیعت، برخی از آدمیان، آزاد و گروهی دیگر بندهاند، بندگی برای آنها هم سودمند است و هم روا».[۳]
ارسطو اگرچه مثل متعالی افلاطونی را رد می کند، اما طبیعت و الهام از آن را مبنای حقوق انسانی قرار میدهد. البته دلیل روشنتر و شرح کاملتری از ابتنای فلاسفه یونان بر حقوق طبیعی را میتوان در آرای سیسرون جستجو کرد: «در دنیا، قانونی طبیعی، معقول و موافق طبیعت و منطبق با عقل سلیم وجود دارد که در سرشت هر یک از ما موجود است و دائمی و تغییرناپذیر و سرمدی است. هیچکس اجازه ندارد این قانون را نقض کند و نیازی به تفسیر هم ندارد. قواعد این حقوق، همه وقت و همه جا قابل اجرا است و در آتن و روم یکسان است. در فردا جز امروز نخواهد بود. برای همه ملل یکسان است، ثابت و سرمدی است و بر همه ملتها، در همه از منه تسلط دارد… این قانون کجاست؟ این قانون در جلو دیدگاه هر کسی در کتاب بزرگ عالم در الواح طبیعت نگاشته شده، کسی که از این قانون اطاعت نکند از خویشتن خویش میگذرد و طبیعت انسانی را از نظر دور میدارد»[۴]
۲- برداشت عالم مسیحیت از حق و آزادی
تاثیر نظام فلسفی یونان بر مسیحیت را میتوان در تلاشهایی جست و جو کرد که به منظور هماهنگ سازی نظام معرفتی و کلامی این دو با هم صورت گرفت. مجادلات گسترده و طولانی که در نتیجه این تلاشها پدید آمد، بر ماهیت و مبانی نظام حقوقی نیز تاثیرگذار بود. در واقع، دو نظام حقوقی متفاوت یعنی نظام حقوق طبیعی یونانی و نظام حقوق الهی مسیحی رودروی یکدیگر قرار گرفتند که اختلافشان، ریشه در اختلاف ایمان و عقل یا دین و فلسفه داشت. کارهای سنت اگوستین و توماس آکویینی، بیانگر تلاش آشتی جویانه برای تأویل حقوق الهی و حقوق طبیعی است که به موازات کوششهای معرفت شناختی در تفسیر نسبت عقل و ایمان صورت گرفته بود. «عقیده سنت آگوستین در توجیه این هماهنگی این است که خداوند علاوه بر ارادهاش که در کتب دینی بیان شده، در نظام دادن به امور از عقل خود که حاکم بر جهان هستی میباشد نیز استفاده کرده است. وی در زمینه حقوق طبیعی، معتقد است که خداوند به انسان، عقل و دل و روحی عطا کرده است که می تواند به کمک آنها قانون طبیعی را کشف کند و اختلاف قوانین موجود در شرایط مختلف زمانی و مکانی را نیز از طریق تنوع شیوه های عقل بشری در استنتاج قانون الهی و قانونی طبیعی توجیه می کند … و سنت توماس نیز براساس تعالیم آلبرت، فلسفه ارسطو را در حوزههای مسیحیت وارد ساخت و روشی را که یونانیان برای استنباط قوانین عالم هستی به کار میبردند، مجاز دانست. سنت توماس، موفق شد با بهره گرفتن از فلسفه، راه را برای حقوق غیرمسیحی در کشورهای مسیحی بگشاید و به این ترتیب، وسیله احیای حقوق روم و فلسفه یونان قدیم در اروپای قرن ۱۴ به بعد را فراهم آورد.»[۵]
تعالیم الهیاتی توماس آکویینی که مبتنی بر کلام طبیعی است، زمینه ساز تلاش گستردهای برای آشتی دادن میان عقل یونانی و ایمان مسیحی شد و دستاورد آن در حوزه حقوقی این بود که مطابق آموزههای کلامی تومیستی، حقوق طبیعی در راستای حقوق الهی قرار گرفت و بدین ترتیب، راه برای رفع تناقض آنها فراهم شد.
۳- برداشت متجدین غربی از حق و آزادی
تلاش برای کنار نهادن نظام الهیاتی قرون وسطایی، از دوره رنسانس آغاز شد و در عصر روشنگری به اوج خود رسید. در جریان این تلاشها، مبنای حقوق که در نظام نو افلاطونی حاکم بر الهیات مسیحی قرن چهاردهم میلادی و در قالب نظام کلیسایی، به امور ماورایی ارجاع داده میشد، متحول شد و همین دگرگونی، زاینده فکر تجدد بود که هم راستا با آن، خواهان رسیدن به امری ثابت قابل تعریف، ملموس و البته زمینی بود. بر مبنای این تحول تدریجی تازه، انسانها باید برابر انگاشته میشدند و از شر نگاه برتری جویانه مسیحی رهانیده میشدند. این تغییر در نظام حقوقی، نیازمند دگرگونی معرفتی و تفسیر جدیدی از عالم و آدم بود که صورت بندی آن را فیلسوفان این دوره بر عهده داشتند. متفکران این دوره، غایت اندیشی را کنار نهاده و در تفسیر عمل انسان، به عواطف و امیالش توجه کردند و همین تکیه بر عواطف، معیار سنجش قوانین طبیعی نیز شد.[۶]
چنین رویکرد متجددانه به «حقوق طبیعی» را در دورههای نخست، فیلسوفانی نظیر لاک و روسو نمایندگی میکردند[۷]. لاک اگرچه همچنان قائل به حقوق طبیعی بود، اما تفسیرش از آن، متفاوت از ان چیزی بود که در فکر پیشاتجدد ارائه شده بود. مایکل فریدن معتقد است «سنت گرایی لاک در دیدگاهش نسبت به قانون طبیعت به عنوان خواست و تدبیر خداوند برای انسان نهفته است. از این رو وظیفه انسان نسبت به خدا این است که قصد و نیت را دریابد و در این راه هم کتاب مقدس و هم منطق میتوانند راهنمایش باشند. [و از سویی] او با کشف معاشرت پذیری و انسی خاص در مردم، مدعی شد که در نظام طبیعت، همه انسانها به طور یکسان عقلانی، دارای صلاحیت عمل و خلاقیتاند، و از این رو نظریه متداول و غالب حق الهی شاهان را به چالش میگیرند. بنابراین، لاک حقوق طبیعی را مشتق و برگرفته از قانون طبیعت تلقی میکرد. قانون طبیعت و قانون عقل، عنصر آزاد و فکور را به سوی نفع واقعیاش رهنمون میشدند»[۸]
روسو اگرچه با تقدم آزادی بر حقوق سعی داشت که «از نظریه حقوق طبیعی فراتر رود و جنبههای معنوی سیاست را مبنای استدلال خود قرار دهد، معذلک، یکی از مبلغین این آموزه در انقلابهای آمریکا و فرانسه به شمار میرود. عقیده روسو دایر بر این است که احساسات و زندگی بیآلایش و حتی سادگی و جهالت مردم، وسیله تشخیص فضیلت است و حملات او علیه رسوم و عادات مخرب و نامطلوب، کمک شایانی به تلفیق اصول اخلاقی و روش زندگی افراد طبقه متوسط با حقوق طبیعی کرده است. روسو با بیان این جمله در آغاز کتاب قرارداد اجتماعی که بشر آزاد به دنیا آمده است، طبیعی، فطری و عمومی بودن این حق را تأیید می کند.»[۹]
تلاشهای این فیلسوفان، بیانگر دیدگاهی است که در دوره رنسانس غالب بود. اندیشه بازگشت به یونان، در قرون پانزده و شانزده میلادی که گویا مناقشه میان ایمان و عقل و حقوق الهی و حقوق طبیعی، پاسخی قانع کننده نیافته بود، همچون راه فراری برای گریز از عقب ماندگیهای قرون وسطی و دورهای که فکر کلیسا غلبه داشت، پنداشته میشد. در این مرحله از تجدد، مسئله اصلی، حل چنین مناقشهای است که به دلیل تحولات تمدنی، دیگر همانند عصر مسیحیت و دوره غلبه فکری سنت توماس، به آسانی قابل حل شدن نبود. خواست عمومی در این دوره، رهایی از سلطه کلیسا و رسیدن به آزادی و برابری است. فیلسوفان این دوره، بالاخص فیلسوفان فوق الذکر، اندیشمندانی با علایق انسانی بودند که میکوشیدند برای رهایی از توحشهایی که در قرون وسطی صورت گرفته بود – و آن را حاصل سلطه کلیسا میدانستند – راهی بیابند.
به نظر میرسد نقصان معرفتی اندیشه تجدد که هنوز آن را کاملاً از نظام معرفتی و انسان شناسی ماقبل خودش جدا نساخته بود، در فکر کانت تکمیل شد. نظام معرفتی لاک، روسو، لایب نیتس و اسپینوزا، به رغم تفاوتهایی که داشتند، هنوز خرد انسانی را چنان توانا نساخته بودند که بتواند برای خویشتن جدای از هر امر دیگری – خواه طبیعی و خواه الهی – تصمیم بگیرد و دامنه حقوقش را تعیین نماید. در فلسفه کانت است که جهان و طبیعت، همچون ماده خامی تصور میشود که به وسیله انسان صورت بندی میشود و نظم آن، بایستی توسط انسان تعیین گردد. بنابر چنین توجیه معرفتی، انسان تنها به واسطه خودش، محدود و مقید میشود: «در این آموزه، متافیزیکی در دایره شناخت انسانی قرار نمیگیرد، بنابراین، نباید یا نمیتواند در تعریف حق دخالت کند.»[۱۰]
از سوی دیگر در اندیشه کانت است که «با طرح ایده بشریت، که در برگیرنده حق برای هر فرد انسانی است، زمینه فلسفی برای ایجاد یک جامعه مدنی جهانی فراهم میشود که در آن حقوق و بشر، همگانی است.[۱۱] این آموزههای معرفتی کانت که هسته مرکزی اندیشه روشنگری است، از یک سو در ایده آلیسم آلمانی فیخته و هگل پیگیری میشود و از سوی دیگر در قرن نوزدهم میلادی، در پیوند با منفعت / سودگرایی در بنتام و میل، راه خود را باز می کند. ره آورد آموزه کانت برای قرن نوزدهم میلادی، مبانی معرفتی و انسان شناسانهای است که در آن، انسان برای تعیین حقوق خویش، دیگر حتی نیازمند تقید به طبیعت که تا قبل از این، مورد توجه بوده است، نیز نمیباشد. این اندیشه، نوعی بنیان معرفتی را فراهم می کند که خود را در رویکرد پوزیتیویستی علم حقوق نشان میدهد. از دیدگاه پوزیتیویسم، قانون عبارت است از: محصول عامدانه مبتنی بر دانش تجربی در خصوص نتایجی که این قانون می تواند در جهت نیل به اهداف انسانی مطلوب داشته باشد.
شاخههای مختلف پوزیتیویسم حقوقی به رغم تفاوتهایی که دارند، همگی در نقد حقوق طبیعی و متفق القولاند[۱۲] و «مهمترین شکاف میان ناتورالیستها و پوزیتیویستها عبارت است از باور یا عدم باور به مبنایی مستقل از میل و صواب دید انسان در تصدیق حقوق بشر ایدههای حقوقی پوزیتیویستی در آثار متفکرانی نظیر بنتام، میل، کنت، جیمز و گاهی نیز در آرای راولز، هایک و نوزیک قابل شناسایی است.[۱۳]
بنتام، حقوق طبیعی را لفاظیهای پوچ و باطل معرفی کرد: «او تا آنجا ادامه داد که میان تخیل بد حقوق طبیعی و تخیل خوب حقوق قانونی، تفاوت قائل شد و تخیل دومی را برای استدلال بشر لازم دانست. بنتام، به عنوان یک قانون مدار پیرو مکتب پوزیتیویسم [حقوقی]، حقوق، به معنای عام را به عنوان یک ابداع انسانی و عقلانی تلقی میکرد که برای زندگی اجتماعی و سیاسی لازم است به اعتقاد وی، از قوانین واقعی، حقوق واقعی حاصل میشود و از قوانین تخیلی و قوانین طبیعت، حقوق تخیلی پدید میآید.»[۱۴]
در آرای میل نیز خبری از حقوق طبیعی و تحدید دامنه حقوق انسانی توسط طبیعت دیده نمی شود. از این رو، وی در تلاش برای حمل معضله میان فرد گرایی لیبرالیستی و دموکراسی، متوسل به دو حوزه حقوق خصوصی و حقوق عمومی میشود و در تعیین محدوده هر یک از این دو، بنا را بر «اصل ضرر» میگذارد که همو نیز برای وی مبنای حقوق است؛ اصل ضرر، توضیحی ساده دارد: «انسان تا جایی آزاد است که به دیگران ضرری نرساند»[۱۵]
«در تعیین خاستگاه فلسفی حقوق بشر غربی، آن چنان که در اعلامیه حقوق بشر و اسناد آن آمده است، ابهاماتی وجود دارد برخی صاحبنظران حقوق بشر را مبتنی بر حقوق طبیعی میدانند و به عنوان مثال، لاک را پدر معنوی اندیشه حقوق بشر در دوران جدید تلقی کرده و سابقه آن را به حقوق یونانی، رومی و حمورایی و یا ادیان الهی برمیگردانند برخی دیگر جنس فلسفی حقوق بشر [به معنای پیشگفته] را در نقادی حقوق طبیعی تعیین کرده و آن را محصول پوزیتیویسم حقوقی میدانند که بر عقل انسان متمدن و قراردادهایش بنا شده است»[۱۶]
به نظر میرسد که این تفاوت در دیدگاهها، ناشی از تمایزی نابجا است که دیدگاههای حقوقی فیلسوفان متجدد را از الزامات معرفتی اندیشهشان جدا می کند. با این همه، در این مقاله، اعلامیه جهانی حقوق بشر، به رغم آنچه شهرت یافته، محصول بافت نظام معرفتی دانسته میشود که بیشتر به آن اشاره شد؛ هر چند به دنبال تعیین جنس واقعی فلسفی حقوق بشر و داوری در این مورد نیستیم و به تسامح، هر دو مکتب را به عنوان مبنای اعلامیه «فرض» میکنیم. آنچه در هر دو رویکرد اهمیت دارد و مشترک است، ادعای عام بودن، استقلال از دین خاص، اتکا بر برداشت عقلانی و بشری گسسته از ماوراء برای تعریف حقوق، برابر انگاری انسانها و اعتقاد به آزادی فردی است که بدانها خواهیم پرداخت.
[۱] – مصطفی دانش پژوه، فلسفه حقوق، ص ۴۴
[۲] – همان، ص ۴۵
[۳] – مصطفی دانش پژوه – همان، ص ۴۶
[۴] – اسماعیل منصوری لاریجانی، سیرتحول حقوق بشر و بررسی تطبیقی آن با حقوق بشر در اسلام، ص ۱۲۷
[۵] – مصطفی دانش پژوه، همان، ص ۴۸
[۶] – مسعود راعی، چالش حق و تکلیف، مجله فلسفه حقوق، ص ۴۹
[۷] – اسماعیل منصوری لاریجانی، همان، ص ۲۲
[۸] – مایکل فریدن، مبانی حقوق بشر (مترجم فریدون مجلسی)، ص ۲۱
[۹] – مهدی ابوسعیدی، حقوق بشر و سیر تکامل آن در غرب – ص ۲۹
[۱۰] – مسعود راعی، همان، ص ۴۲
[۱۱] – محمدجواد جاوید، حقوق بشر در عصر پسامدرن، فصلنامه حقوق دوره ۳۷، ص ۴۲
[۱۲] – اسماعیل منصوری لاریجانی، همان، ص ۱۹۱
[۱۳] – مرتضی مردیها، جنبش فلسفی حقوق بشر، فلسفه حقوق (مجلد)، ص ۳۱۲
[۱۴] – مایکل فریدن، همان، ص ۲۶
[۱۵] – اندرولوین، طرح و نقد نظریه لیبرال دموکراسی (ترجمه سعید زیبا کلام)، صص ۱۵۲ و ۱۵۴
[۱۶] – مرتضی مردیها، همان، ص ۲۹۸
[شنبه 1399-06-08] [ 10:34:00 ب.ظ ]
|