تاریخچه ی نظریه پردازی های منسجم در مورد سلامت روان، به یونان و روم باستان بازمیگردد. یکی از نخستین نظریه ها در مورد سلامت و بیماری روانی، نظریه ی بقراط است. او معتقد بود که بدن انسان دارای چهار مایع مهم است به نام های سودا، صفرا، بلغم و خون (دم) که تعادل بین آن ها به منزله ی سلامت روانی و جسمانی و عدم تعادل بین آن ها به معنی بیماری روانی و جسمانی است. اگرچه مدلی که توسط بقراط ارائه شده بود، اساساً یک مدل سلامت بود، اما اکثر نظریه پردازی ها و مباحث مربوط به آن، حول مسائل و آسیب های جسمانی و روانشناختی متمرکز بود. سایر نظریه پردازانی هم که پس از بقراط، موضوع سلامت روان را مدنظر قرار دادند، عمدتاً روی مسائل و مشکلات سلامت روان و به عبارتی بیماری های روانی تمرکز داشتند. این نگرش تا روانشناسی علمیقرن بیستم نیز حاکم بود (هالجین و ویتبورن؛ ترجمه ی سید محمدی، ۱۳۸۷).
از زمان تأسیس رسمیعلم روانشناسی در اواخر قرن نوزدهم، تا ده ها سال، مفهوم سلامت روان، به عنوان یک مفهوم مستقل از بیماری روانی، شناخته نمیشد. در واقع بسیاری از نظریه پردازان، به طور آشکار یا ضمنی چنین فرض میکردند که سلامت روان به معنای عدم بیماری روانی است (تنگلند[۱]، ۲۰۰۱). بویژه در طی سال های جنگ جهانی دوم و پس از آن، روانشناسی بیش از حد روی مقولات آسیب شناسی روانی متمرکز شد، به طوریکه مشخصه ی اصلی روانشناسی، تشخیص و درمان اختلالات روانی در همکاری با متخصصین روانپزشکی بود (فیرس و ترال؛ ترجمه ی فیروزبخت، ۱۳۸۸). حتی در حیطه های پژوهشی، چه در مورد کودکان و چه در مورد بزرگسالان، اقبال پژوهشگران روانشناسی عمدتاً به سمت مقولات آسیب شناسی روانی و عوامل تأثیر گذار بر مسائل و اختلالات روانشناختی و یا درمان آن ها بود (سلیگمن؛ ترجمه ی کلانتری و همکاران، ۱۳۹۰).
در طول سال هایی که نگرش آسیب شناسی روانی بر علم روانشناسی، حاکم بود، چندین جریان نظریه پردازی سعی کردند تا تمرکز افراطی برمسائل و مشکلات روانشناختی به جای مقولات سلامت روان را به چالش بکشند. نظریه پردازانی همچون مزلو، راجرز و فرانکل، با نظریات متفاوت و متحولانه ی خود، گام بزرگی در جهت شکستن این جریان غالب، برداشتند (ساپینگتون؛ ترجمه ی حسین شاهی برواتی، ۱۳۸۷)، اما این نظریات نیز موفق به ایجاد یک جنبش علمی- پژوهشی مستقل در حیطه ی سلامت روان نشدند. علت این امر، آن بود که این نظریات، به طوراختصاصی مفهوم سلامت روان را به عنوان یک مفهوم مستقل، مورد بحث و بررسی قرار ندادند. همچنین بعضی از این نظریات همچون نظریه ی مزلو، بیشتر متمرکز بر افرادی بود که در اوج سلامت روان بودند و کمتر به درجه ی عمومیسلامت روان که در مورد اکثریت مردم، مصداق داشته باشد، پرداختند (تنگلند، ۲۰۱۰). با این حال، این نظریات، بستر لازم را برای تمرکز زدایی جریان روانشناسی از مسائل آسیب شناسی محض به سمت مباحث سلامت روان، که در اواخر قرن بیستم تحقق یافت، فراهم نمود. نظریات آنتونوسکی[۲] در دهه ی ۱۹۸۰ یک گام مهم در جهت این تحول محسوب میشد. او مطرح میکرد که هدف درمان های روانشناختی، باید به جای تمرکز بر رفع نشانه های آسیب شناسی، ارتقاء توانایی های مقابله ای و مهارت های مؤثر در سلامت روان، در جمعیت عمومیباشد (مک دونالد، ۲۰۰۶). این نظرات او به نوعی مقدمه ساز شکل گیری رویکرد روانشناسی مثبت، در اواخر دهه ی ۱۹۹۰ بود (گلانز و شوارتز، ۲۰۰۸).
با ایجاد جنبش روانشناسی مثبت توسط سلیگمن، موج جدیدی از جریان علمیو پژوهشی ایجاد شد که موضوع سلامت روان و افراد فاقد اختلالات روانی را به طور مستقل از مبانی آسیب شناسی روانی، مد نظر قرار داد. سلیگمن بیان کرد که هدف علم روانشناسی، لزوماً درمان اختلالات روانی نیست، بلکه توانمندسازی جمعیت عمومیبه منظور پیش گیری از ناراحتی های روان شناختی، هدفی است که اهمیت آن کمتر از پرداختن به مقولات آسیب شناسی و درمان نیست (سلیگمن؛ ترجمه ی کلانتری و همکاران، ۱۳۹۰). تحت تأثیر این موج جدید در روانشناسی، امروزه بین نظریه پردازان و پژوهشگران سلامت روان، دیگر این موضوع مورد توافق عمومیاست که سلامت روان، به معنی فقدان اختلال روانی نیست (مک دونالد، ۲۰۰۶).
[۱]. Tengland
[۲]. Antonovsky
[جمعه 1399-06-07] [ 09:57:00 ب.ظ ]
|