کلیه مطالب این سایت فاقد اعتبار و از رده خارج است. تعطیل کامل


آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          



جستجو



آخرین مطالب

 



چرا برخی افراد ناسازگاریها را به وجود می آورند ؟ آدلر (۱۹۹۷) سه عامل زیر را ذکر کرد که هریک به تنهایی برای کمک به ایجاد نابهنجاری کافی است: ۱) نقایص جسمانی اغراق آمیز؛ ۲) سبک زندگی نازپرورده؛ و ۳) سبک زندگی غفلت شده.

 

الف) نقایص جسمانی اغراق آمیز 

 

نقایص جسمانی اغراق آمیز، خواه مادرزادی یا ناشی از صدمه یا بیماری باشند، برای ایجاد ناسازگاری کافی نیستند. آنها باید با احساس های حقارت برجسته همراه باشند. این احساس های ذهنی می توانند به مقدار زیاد توسط بدن ناقص حمایت شده باشند، ولی آنها زاده نیروی خلاق هستند. هر کسی با «نعمت» نقایص جسمانی پا به این دنیا می گذارد، و این نقایص به احساس های حقارت منجر می شوند. افراد مبتلا به نقایص اغراق آمیز، گاهی احساس­های حقارت اغراق آمیز را پرورش می دهند، زیرا نقص خود را به صورت افراطی جبران می­ کنند. آنها بیش ازحد به خودشان مشغول می­شوند و ملاحظه دیگران را نمی­کنند. احساس می کنند، انگار در سرزمین دشمن زندگی می کنند، بیشتر از آنکه امید موفقیت داشته باشند از شکست می ترسند، و متقاعد شده اند که مشکلات مهم زندگی را می توان با روش خودخواهانه حل کرد (شولتز و شولتز، ۱۳۸۸).

 

ب) سبک زندگی نازپرورده: سبک زندگی نازپرورده محور اغلب روان رنجوریهاست. آدمهای نازپرورده علاقه اجتماعی ناچیزی دارند، اما میل نیرومندی دارند به اینکه رابطه نازپرورده را که با مادرشان داشتند، دایمی کنند. آنها از دیگران انتظار دارند، مراقبشان باشند، از آنها محافظت کنند، و تمام نیازهایشان را برآورده سازند. آنها با دلسردی شدید، دودلی و تردید، حسایت زیاد، ناشکیبایی، و هیجان مفرط، مخصوصاً اضطراب، مشخص می شوند. آنها دنیا را از زوایه شخصی می بینند و معتقدند استحقاق آن را دارند که در همه چیز اول باشند (آدلر، ۱۹۶۴). کودکان نازپروده خیلی مورد محبت واقع نشده اند، بلکه احساس می کنند دوست داشتنی نیستند. آنها به تعبیر خودشان، بیش از حد محافظت شده اند، یکی بالای سرشان بوده است، مهار شده اند، و از مسئولیت ها معاف بوده اند. والدین این افراد با تأمین کردن همه چیز برای آنها و با برخورد کردن به صورتی که انگار قادر به حل کردن مشکلات خودشان نیستند، بی علاقگی خود را نشان داده اند. چون این کودکان احساس می کنند نازپروده هستند، سبک زندگی نازپروده را به وجود می آورند (روچ، ۲۰۰۶). کودکان نازپروده ممکن است احساس کنند مورد غفلت نیز قرار گرفته اند. چون آنها توسط والدین فداکار محافظت شده اند. وقتی از آنها جدا می شوند به وحشت می افتند. هر وقت که لازم باشد روی پای خودشان بایستند، احساس می کنند مورد بی توجهی و بدرفتاری قرار گرفته اند. این تجربیات به محزن احساس های کودک نازپرورده افزوده می شوند (فیست و فیست، ۲۰۰۲).

 

 

 

 

 

 

پایان نامه بررسی اثر راهبردهایِ کنارآمدن با فشارِ روانی(بر اساسِ مدلِ لازاروس)

 

ج) سبک زندگی غفلت شده: سومین عامل بیرونی که به ناسازگاری کمک می کند، غفلت است. کودکانی که احساس می کنند مطرود و ناخواسته هستند، از این احساسها، سبک زندگی غفلت شده را به وجود می آورند. غفلت مفهومی نسبی است، هیچ کس احساس نمی کند که کاملاً مورد غفلت قرار گرفته یا کاملاً ناخواسته است. این واقعیت که کودک نوباوگی را پشت سر گذاشته گواه بر این است که یک کسی از او مراقبت کرده و بذر علاقه اجتماعی کاشته شده است (آدلر، ۱۹۲۷). کودکانی که مورد سوء استفاده و بدرفتاری واقع شده اند، علاقه اجتماعی ناچیزی پرورش می دهند و سبک زندگی غفلت شده را به وجود می آورند. آنها اطمینان کمی به خودشان دارند و گرفتاریها را بیش از حد بر آورد می کنند و قادر نیستند برای رفاه عامه تلاش کنند. آنها انتظار دارند جامعه سرد باشد، زیرا افراد عموماً به سردی با آنها برخورد کرده اند. آنها مغرضانه به دیگران می نگرند، آنها جامعه را سرزمین دشمن می دانند، احساس می کنند با دیگران بیگانه هستند، و به موفقیت دیگران شدیداً حسد می ورزند. آنها از تعدادی خصوصیات کودکان نازپرورده برخوردارند، اما عموماً مظنون ترند و به احتمال بیشتر برای دیگران خطرناک هستند (فیست و فیست، ۱۳۸۴).

گرایشهای محافظ

 

به عقیده آدلر همه نشانه های روان رنجوری برای محافظت از عزت نفس فرد به وجود می آیند، این نشانه ها وظیفه گرایشهای محافظ را بر عهده دارند و از خودانگاره کاذب در برابر بی آبرویی و رسوایی محافظت می کنند و به سبک زندگی روان رنجور تداوم می بخشد. اصطلاح گرایشهای محافظ آدلر به مفهوم مکانیزمهای دفاعی فروید شباهت دارد. آنچه در هر دو مشترک است این است که نشانه ها برای محافظت از خود شکل می گیرند. بهانه تراشی، پرخاشگری و کناره گیری سه گرایش محافظ رایج هشتند. آنها عموماً تدابیر ناهشیار، اما گاهی هشیاری هستند که از سبک زندگی روان رنجور محافظت می کنند و به احساس خودبزرگ بینی خیالی تداوم می بخشند (آدلر، ۱۹۶۴).

 

بهانه تراشی رایج ترین گرایش محافظ است که معمولاً در قالب، «بله، اما» یا فقط « بله اگر» بیان می شود. افراد در حالت «بله اما» ابتدا آنچه را که مدعی اند دوست دارند انجام دهند، بیان می کنند، بعد بهانه تراشی می کنند. اظهار «فقط اگر» همان بهانه تراشی است، ولی به صورت دیگری ادا می شود. این بهانه تراشی ها از احساس ارزشمندی ضعیف محافظت می کنند و افراد را فریب می دهند که باور کنند از آنچه واقعاً هستند، برترند (آدلر، ۱۹۵۶).

 

گرایش محافظ دیگر پرخاشگری است. آدلر (۱۹۵۶) معتقد بود افراد روان رنجور برای محافظت از عقده برتری اغراق آمیزشان، یعنی حفاظت کردن از عزت نفس متزلزلشان، به پرخاشگری روی می آورند. محافظت کردن از طریق پرخاشگری می تواند شکل تحقیر، اتهام، یا متهم کردن خود بگیرد. متهم کردن خود برعکس تحقیر است. هر چند هدف هر دوی آنها، برتری شخصی است. افراد روان رنجور با تحقیر کردن دیگران، خودشان را خوب جلوه می دهند. آنها با متهم کردن خود، خویشتن را خوار می شمارند تا از این راه دیگران را آزار دهند و در عین حال، از احساس عزت نفس اغراق آمیزشان  محافظت کنند (آدلر، ۱۹۹۷).

 

  کناره گیری: گاهی رشد شخصیت به علت گرایش افراد روان رنجور به گریختن از مشکلات متوقف می شود. آدلر این گرایش را کناره گیری یا محافظت از خود از طریق فاصله گیری نامید. افراد روان رنجور با ایجاد فاصله بین خودشان و مشکلات زندگی، به صورت ناهشیار از این مشکلات می گریزند. آدلر (۱۹۵۶) چهار روش محافظت از خود از طریق کناره­گیری را مشخص کرد:واپس­روی، بی­تحرکی، تردید و مانع تراشی.

 

الف) واپس روی: گرایش به محافظت کردن از هدف خیالی برتری است که ا طریق برگشت روانی به دوره امن تر زندگی صورت می گیرد.

 

ب) فاصله روانی:می ­تواند با بی­تحرکی نیز ایجادشود. این گرایش کناره­گیری به واپس­روی شباهت دارد، اما در مجموع به اندازه آن شدید نیست. افرادی که بی­تحرک می­مانند، صرفاً به هیچ جهتی حرکت نمی کنند؛ بنابراین آنها از تمام مسئولیتها اجتناب می­ کنند تا مطمئن شوند با هیچ شکستی مواجه نخواهند شد.

 

ج) تردید: با بی تحرکی ارتباط نزدیکی دارد برخی افراد وقتی با سایل دشواری روبرو می شوند، تردید به خود راه می دهند یا دودل می شوند. مسامحه آنها سرانجام بهانه به دستشان می دهد: «حالا دیگر خیلی دیر است». آدلر معتقد بود اغلب وسواس ها، تلاش هایی برای اتلاف وقت هستند.

 

د) مانع تراشی: ملایمترین گرایش کناره گیری، مانع تراشی است. برخی افراد خانه ای پوشالی می سازند تا نشان دهند، می توانند آن را ویران کنند. آنها با چیره شدن بر این مانع، از عزت نفس و اعتبار خود محافظت می کنند. اگر آنها نتوانند از این مانع بگذرند، همیشه به بهانه تراشی متوسل می شوند.

 

گرایشهای محافظ را همه دارند، اما در صورتی که بیش از حد انعطاف ناپذیر شوند، به رفتارهای روان رنجور و خودشکن می­انجامند. افرادی که زیاد حساس هستند، برای جلوگیری از بی­آبرویی و رسوایی، برای بر طرف کردن احساسهای حقارت اغراق آمیزشان و کسب عزت نفس، گرایشهای محافظ به وجود می آورند. با این حال، گرایشهای محافظ، خودشکن هستند، زیرا هدف خودخواهانه و برتری شخصی آنها اجازه نمی دهند که افراد احساس عزت نفس را کسب کنند. افراد روان رنجور به ندرت متوجه می شوند که اگر دست از خودخواهی بردارند و واقعاً به دیگران علاقمند شوند، عزت نفس آنها بهتر می ­تواند محافظت شود.

علاقه اجتماعی

 

روان‌شناسی فردنگر (اصطلاح آدلر) یک نوع روان‌شناسی بین‌فردی است. چگونگی تعامل افراد روی این «کره خاکی»  از موضوع‌های بسیار مهم موردنظر آدلر است. برتری‌جویی تبادل‌های بین‌فردی نتیجه تحول «احساس بودن» بخشی از جامعه بزرگ‌تر است که آدلر آن را به آلمانی جماین چتسگفول[۱] یا همان علاقه اجتماعی[۲] نام‌گذاری کرده است (علیزاده، ۱۳۸۲). زندگی به نظر آدلر (۱۹۶۰) بودن نیست بلکه شدن است. زندگی محرک اصلی رفتار بشر هدفها و انتظارات او از آینده است. هدف انسان نیاز به سازگاری با محیط و پاسخ گویی به آن است. طبق تعریفی که آدلر از سلامت روان مطرح نموده است، فرد سالم زندگی خود را با واقع بینی کامل مطرح می نماید تا به هنگام پر شدن با احساس حقارت غیر قابل جبران مواجه نگردد فرد سالم به عقیده آدلر از مفاهیم و اهداف خودش آگاهی دارد و عملکرد او مبتنی بر نیرنگ و بهانه نیست. او جذاب و شاداب است و روابط اجتماعی سازنده مثبتی با دیگران دارد. آدلر در نظریه اش بر یکپارچگی و تمامیت فرد تاکید داشته است و لذا آن را روان شناسی فردی نامیده است. واژه “فردی” برای تاکید بر کل فرد به کار گرفته شده، همچنان که فروید بر چند زاویه بودن شخصیت و شخصیت متعارض تاکید داشته است. (میلیرن، اونس و نیبر[۳]، ۲۰۰۰). آدلر عقیده داشت با توجه به دموکراسی اجتماعی کودکان باید جزئی از ساختار خانواده باشند و حقوق کودکان با والدین برابر است. به نظر او اهمیت ارتباط بین کودک و جامعه بیشتر از ارتباط بین کودک و والدین است.

 

علاقه اجتماعی از مفاهیم مهم نظریه روان شناسی فردی تلاش فرد برای تکامل است، که آدلر آن را علاقه اجتماعی نامیده است.  به نظر وی علاقه اجتماعی یک موضوع ارثی یا آموخته شده نیست، بلکه بین این دو قرار دارد. البته این مسئله به شرایط سرشتی فرد نیز بستگی دارد، اما تحت تاثیر تربیت می تواند شکوفا شود. برای مثال اگر در اتاقی کودکی رفتار خاصی مانند گریه کردن را آغاز کند، سایر کودکان نیز شروع به گریه کردن می کنند و یا هنگامی که در جمعی شخصی بخندد، سایر افراد نیز لبخند می زنند. اگرچه ما به صورت غریزی می دانیم که چه مسائلی به دیگران صدمه وارد می کند که به ما نیز آسیب می رساند و همچنین به صورت غریزی می دانیم که اگر بین صدمه زدن به دیگران و صدمه زدن به خودمان راهی را انتخاب کنیم، در واقع به دیگران آسیب رسانده ایم. حتی چنانچه به احتمال تعرض بین نیازهای خدمان و دیگران اهمیت ندهیم و با مسائل دردآور دیگران همدلی کنیم، به سرعت این حالت همه جا را فرامی گیرد (بارلو، توبین و اشمیتز[۴]،۲۰۰۹).

حمایت اجتماعی

 

در ادبیات پژوهش، شواهد تجربی مختلف به طور باثباتی از اهمیت بلامنازع حمایت اجتماعی در پیش بینی کیفیت زندگی وابسته به سلامت به ویژه سلامت روانی و بهزیستی هیجانی حمایت کرده اند (شربارنی، هایس و ولس[۵]، ۱۹۹۵). تعداد قابل ملاحظه ای از مطالعات بر نقش با اهمیت حمایت اجتماعی به مثابه یک سازوکار حمایتی در برابر اثرات مخرب استرس و همچنین اثرات مفید آن بر انطباق روان شناختی تاکید کرده اند (ایل[۶]، ۱۹۹۶).

 

ساراسون، ساراسون و پیرس[۷] (۱۹۹۰) در تبیین نقطه شروع مطالعه حمایت اجتماعی بر نقش با اهمیت داده های همه گیری شناسی و نه یک نظریه تاکید کردند. با این وجود، نقش نظریه انسجام اجتماعی[۸] و نظریه تعامل نمادین[۹] در فراهم آوردن برخی زمینه های نظری اولیه درباره قلمرو مطالعاتی حمایت اجتماعی اجتناب ناپذیر می باشد. نظریه انسجام اجتماعی توضیح می دهد که مشارکت در یک جامعه منسجم، افراد را در برابر کارکردهای مختل کننده و آشفته حمایت می کند (تویتس، ۱۹۹۵). طبق نظریه تعامل نمادین، مشارکت در روابط اجتماعی، به ویژه مشارکت در روابط نزدیک و قوی، با فراهم آوردن بستر لازم برای شکل گیری هویت های ثابت و ادراک از خود مثبت، بر بهزیستی روان شناختی اثرگذارند (تورشیم و وولد[۱۰]، ۲۰۰۱).

 

با این وجود، محققان علاقمند به قلمرو مطالعاتی حمایت اجتماعی از نظریه های استرس و مقابله نیز تاثیر پذیرفته اند (لیبرمن[۱۱]، ۱۹۸۶؛ دانکل ـ اسچتر[۱۲]، فولکمن و لازاروس، ۱۹۸۷). در این چارچوب، حمایت اجتماعی به مثابه تبادلات بین فردی وابسته به استرس تلقی می شود که از طریق آن، اعضای شبکه، در مواجهه با یک مساله از یکدیگر حمایت لازم را به عمل می آورند. در این معنا، حمایت اجتماعی در مواجهه با یک عامل استرس زا به مثابه یک راهبرد مقابله ای تلقی می شود (لیبرمن، ۱۹۸۶). تویتس (۱۹۸۶) نیز این کارکرد مقابله را به مثابه مساعدت به مقابله مفهوم سازی کرد.

 

[۱]- Gemeinschaftsgeful

 

[۲]- social interest

 

[۳]-  Meileren, Evance & Nber

 

۱– Barlow, Tobin, Schmidt

 

[۵]- Sherbourne, Hays & Wells

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
[سه شنبه 1399-06-11] [ 05:45:00 ب.ظ ]




شواهد تجربی مختلف نشان داده اند که حمایت اجتماعی یک مفهوم چندبعدی است (اُرلی[۱]، ۱۹۹۵؛ استریتر و فرانکلین[۲]، ۱۹۹۲). با وجود کثرت مطالعات انجام شده درباره موضوع حمایت اجتماعی و دستیابی به پیشرفت های قابل ملاحظه در این قلمرو، درباره تعریف مفهوم حمایت اجتماعی، اجماع نظر کمی وجود دارد (ونیمیلر، میتچل، ساتلیف و کلاین[۳]، ۱۹۹۳). بنابراین، در ادبیات پژوهش، مفهوم سازی های متفاوتی از مفهوم حمایت اجتماعی به چشم می خورد.

 

 حمایت اجتماعی به کارکرد و کیفیت روابط اجتماعی مانند ادراک از دسترس پذیری به روابطکمک کننده و یاری رسان یا تجربه واقعی حمایت اجتماعی اشاره می کند. این تعریف دو وجه بااهمیت حمایت اجتماعی یعنی حمایت اجتماعی دریافت شده و حمایت اجتماعی ادراک شده که در طول دو دهه اخیر، حجم قابل ملاحظه ای از مطالعات را به خود اختصاص داده اند، شامل می شود. حمایت دریافت شده بیانگر رفتارهای یاری رسانی هستند که به طور طبیعی به وقوع می پیوندند و حمایت ادراک شده به باور فرد درباره برخورداری از رفتارهای کمک کننده در مواقع ضروری اشاره می کند. در تفکیک حمایت دریافت شده از حمایت ادراک شده توجه به این مهم ضروری است که در حمایت دریافت شده رفتارهای کمک کننده اتفاق افتاده اند اما در حمایت ادراک شده رفتارهای کمک کننده ممکن است به وقوع بپیوندند (نوریس و کانیاستی[۴]، ۱۹۹۶). شواهد تجربی مختلف نشان داده اند که ادراک از حمایت در مقایسه با حمایت دریافت شده واقعی در پیش بینی نتایج مربوط به سلامت موثرترند (بروئر، امسلی، کید، لاچنر و سیدات[۵]،۲۰۰۸).

 

در مطالعات مختلف، محققان حمایت اجتماعی را به طرق متفاوتی مورد توجه قرار داده اند (شوارزر، کنول و ریکمان[۶]، ۲۰۰۴). برای مثال، مفهوم حمایت اجتماعی به صور مختلف مانند منابع فراهم شده به وسیله دیگران، منبع مقابله ای و صفت شخصیتی مورد توجه محققان بوده است. در مطالعات مختلف، اشکال متعددی از حمایت اجتماعی مانند حمایت ابزاری (هدیه دادن)، حمایت اطلاعاتی (پند و اندرز دادن) و حمایت هیجانی (گوش کردن همدلانه) بررسی شده است (شوارزر و کنول، ۲۰۰۷).

 

 

 

 

 

 

پایان نامه بررسی اثر راهبردهایِ کنارآمدن با فشارِ روانی(بر اساسِ مدلِ لازاروس)

 

حمایت اجتماعی ادراک شده

 

در ادبیات حمایت اجتماعی تاکید شده است که استفاده از شبکه روابط بین فردی زمانی با ادراک از حمایت اجتماعی همراه است که کیفیت روابط بین فردی رضایت بخش ارزیابی شود (لی، کریتندن و یو[۷]، ۱۹۹۶؛ شاین[۸]، ۱۹۹۳). حمایت اجتماعی ادراک شده به ارزیابی های شناختی از در دسترس بودن و بسندگی حمایت از دیگران اجتماعی اشاره می کند (تویتس، ۱۹۹۵). کارکرد اصلی حمایت اجتماعی ادراک شده این است که ارزیابی ذهنی و انتظارات از حمایت به فرد کمک می کند تا باور کند که وی مورد احترام و مورد توجه است و عضوی از یک شبکه وظایف متقابل می باشد (تویتس، ۱۹۹۵).

 

شواهد تجربی مختلف بر نقش حساس الگوی اثرات ضربه گیرانه حمایت اجتماعی ادراک شده در برابر تجارب منفی ناشی از مواجهه با رخدادهای منفی و گرفتاری های مزمن تاکید کرده اند (تویتس، ۱۹۹۵؛ چنگ[۹]، ۱۹۹۷؛ چوی[۱۰]، ۱۹۹۷؛ شربورن[۱۱]، هایز و ولز[۱۲]، ۱۹۹۵).

انواع حمایت اجتماعی

 

گاتلیب[۱۳] (۱۹۷۸) برای مفهوم حمایت اجتماعی چهار بُعد متمایز قائل شد: رفتارهای هیجانی نگهدارنده، رفتارهای حل مسئله، اثرات فردی غیرمستقیم (اعتقاد راسخ فرد به دریافت کمک از طرف دیگران در مواقع ضروری) و عمل محیطی (دفاع اجتماعی از طرف دیگری). اسچافر[۱۴]، کاین[۱۵] و لازاروس (۱۹۸۱) نشان دادند که حمایت اجتماعی بر سه نوع است: حمایت هیجانی (دلبستگی، اطمینان آفرینی، و برخورداری از احساس اعتماد به دیگران)، حمایت اطلاعاتی (پند و اندرز یا بازخورد) و حمایت ملموس (کمک مستقیم و ارائه خدمات مادی). با این وجود، هوس[۱۶] (۱۹۸۱) متداول ترین سنخ شناسی را درباره حمایت اجتماعی ارائه کرد. هوس (۱۹۸۱) با هدف سازمان دهی تعاریف مطرح شده درباره حمایت اجتماعی، یک سوال اساسی را طرح کرد:« با توجه به مساله موجود، چه کسی، چه چیزی را به چه کسی ارائه می دهد». هوس (۱۹۸۱) با مرور تعاریف متنوع حمایت هیجانی در ادبیات پژوهش، چهار بُعد برای مفهوم حمایت اجتماعی پیشنهاد کرد: حمایت هیجانی که بیانگر ابراز عشق، مراقبت، احترام، همدردی و احساس تعلق به گروه می باشد، حمایت ارزیابی[۱۷] که بیانگر تایید، بازخورد و مقایسه اجتماعی است، حمایت اطلاعاتی[۱۸] که بیانگر تبادل افکار در مواجهه با دشواری های فعلی است و حمایت ابزاری که به اعمال و امکانات فراهم شده اشاره می کند. علاوه بر این، هوس (۱۹۸۱) تاکید کرد که حمایت هیجانی در بین انواع تجارب هیجانی، در مواجهه با عوامل استرس زا از اثرات ضربه گیرانه بیشتری برخوردار می باشد.

کارکردهای کلی حمایت اجتماعی

 

شواهد پژوهشی متعددی رابطه بین حمایت اجتماعی و طیف وسیعی از نتایج وابسته به آن را بررسی کرده اند. برای مثال نتایج برخی از مطالعات نشان داده اند که تجربه منابع حمایتی با تجربه سطوح پایین استرس، احساس بهزیستی و عزت نفس بالا رابطه نشان می دهد (دامونت و پُروست[۱۹]، ۱۹۹۹؛ یارچسکی، ماهان و یارچسکی[۲۰]، ۲۰۰۱). در مقابل، نتایج برخی از مطالعات نشان داده اند که فقدان منابع حمایتی با تجربه نتایج منفی همراه است (دمارای و مالکی[۲۱]، ۲۰۰۲؛ ریگبی[۲۲]، ۲۰۰۰).

 

در قلمرو مطالعاتی حمایت اجتماعی، جهت گیری های نظری متفاوتی رابطه بین حمایت اجتماعی و نتایج وابسته به آن را تبیین کرده اند. دو جهت گیری نظری کلی شامل الگوی اثرات اصلی و الگوی اثرات ضربه گیرانه می باشد. در الگوی اثرات اصلی فرض می شود که تجربه منابع حمایت کننده برای همه افراد با صرف نظر از شرایط زندگی آنها مفید می باشد (کوهن، گاتلیب و آندروود[۲۳]، ۲۰۰۰). با توجه به وجود هنجارها و کنترل های اجتماعی موجود در محیط، اعضای شبکه اجتماعی از طرف یکدیگر حمایت  می شوند و به طور ذاتی رفتارهای مراقبتی سالم را فرا می گیرند.

 

الگوی ضربه گیرانه حمایت اجتماعی پیشنهاد می کند که حمایت اجتماعی فقط برای افرادی که در معرض رخدادهای منفی و استرس زای زندگی هستند، اثرات مفیدی به همراه دارد(کوهن، گوتلیب و آندروود[۲۴]، ۲۰۰۰). کوهن و ویلس[۲۵](۱۹۸۵). تحربه حمایت یا مستقیاً به صورت یک عامل ضربه گیرانه واقعی بین موقعیت ناخوشایند و آسیب روان شناختی ظاهر می شوند و یا از طریق اثرگذاری بر متغیرهای مداخله کننده مانند مقابله، در برابر اثرات موقعیت های منفی یا رخدادهای استرس زا عمل می کند.

 

الگوی اثرات ضربه گیرانه حمایت اجتماعی به طرق متفاوتی عمل می کند. آگاهی از وجود منابع حمایتی سبب می شود که فرد باور کند که برای تغییر در موقعیت یا رخداد، از کمک دیگران برخوردار  می شود. بنابراین، باور فرد، منابع مقابله ای وی را در مواجهه با رخدادهای استرس زا تقویت می کند (کوهن و همکاران، ۲۰۰۰). به بیان دیگر، در ابتدا، رخداد به صورت منفی و استرس زا ادراک می شود اما منابع موجود برای مواجهه با عامل تنش به فرد کمک می کند. به نوبت، حمایت اجتماعی سبب می شود که فرد رخداد را به صورت منفی ادراک نکند، ادراک فرد از دسترسی به منابع حمایت کننده، در تضعیف اثر منفی رخداد استرس زا مؤثر است و در نهایت، فرد رخداد را به صورت غیر قابل کنترل ارزیابی نمی کند (کوهن و همکاران، ۲۰۰۰).

 

[۱]- O’Reilly

 

[۲]- Streeter & Franklin

 

[۳]- Winemiller, Mitchell, Sutliff & Cline

 

[۴]- Norris & Kaniasty

 

[۵]- Bruwer, Emsley, Kidd, Lochner & Seedat

 

[۶]- Schwarzer, Knoll & Rieckmann,

 

[۷]- Lee, Crittenden, & Yu

 

[۸]- Shin

 

[۹]- Cheng

 

[۱۰]- Choi

 

[۱۱]- Sherbourne

 

[۱۲] . Hays & Wells

 

[۱۳]  Gottlieb

 

۴- Schaefer

 

[۱۵]- Coyne

 

[۱۶]- House

 

[۱۷]- appraisal support

 

[۱۸]- informational support

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
 [ 05:43:00 ب.ظ ]




محدوده فرایند استرس و مقابله

 

حمایت اجتماعی

 

در محدوده فرایند استرس و مقابله

 

حمایت اجتماعی در فرایند استرس و مقابله نقش مهمی ایفا می کند. برای مثال، حمایت اجتماعی در طول مرحله بهبود بیماران سرطانی مورد توجه محققان بوده است. با توجه به نظریه تبادلی استرس (لازاروس و فولکمن، ۱۹۸۴)، حمایت اجتماعی به مثابه یک منبع در میان منابع اثرگذار دیگر، بر ارزیابی های شناختی از رخدادهای استرس زا موثرند. در این نظریه فرض می شود که افزایش در منابع حمایتی با تسهیل در رفتارهای مقابله ای انطباقی همراه می باشد. همچنین، طبق این دیدگاه، منابع بر رفتارهای مقابله ای اثرگذارند و رفتارهای مقابله ای پیامدهای انطباقی متفاوتی ایجاد می کنند. برای مثال، نتایج مطالعه لازینسکا، محمد و شوارزر[۱] (۲۰۰۵) نشان داد که حمایت و باورهای خودکارآمدی بر رفتارهای مقابله ای بیماران اثرگذار بود.

 

بر حسب اهمیت کارکردی حمایت اجتماعی، این سازه بر نتایج متعددی اثرگذار است. برخی شواهد پژوهشی بر اثر ضربه گیرانه حمایت اجتماعی در برابر عوامل استرس زا تاکید کرده اند. بر این اساس، شوارز و کنول (۲۰۰۷) در یک مطالعه مروری و با استناد به برخی شواهد تجربی و دیدگاه های نظری تاکید کردند که حمایت اجتماعی ادراک شده در فرایند استرس و مقابله دارای اهمیتی حیاتی می باشد. در این مطالعه، شوارز و کنول[۲] (۲۰۰۷) با استناد به مبانی نظری و تجربی موجود و با هدف تاکید بر سازوکارهایی که از طریق آنها حمایت اجتماعی ادراک شده در پیش بینی سطوح متمایز تجارب استرس زا افراد موثر واقع  می‌شوند، اقدام به طرح دو فرضیه کردند.

 

 

 

 

 

 

پایان نامه بررسی اثر راهبردهایِ کنارآمدن با فشارِ روانی(بر اساسِ مدلِ لازاروس)

 

فرضیه توانمندسازی. در «فرضیه توانمند سازی»[۳] تاکید می شود که حمایت اجتماعی ادراک شده از طریق تقویت باورهای خودکارآمدی در پیش بینی تجارب استرس زای افراد نقش آفرینی می کند. بر اساس دیدگاه عاملیت پیش گستر، تجربه حمایت در برابر مطالبات موقعیتی به مثابه یک عامل حفاظتی احتمالی ایفای نقش نمی کند (بنیت و بندورا[۴]، ۲۰۰۴). بلکه، حمایت، از طریق افزایش در توانمندی ها و قابلیت های انطباقی فردی در مواجهه با چالش ها و غلبه بر مشکلات، خودکنترلی فردی را افزایش می دهد. در واقع، حمایت اجتماعی در مواجهه با یک عامل استرس زا فرصت استفاده از تجارب جانشینی را برای افراد فراهم می آورد. این موضوع بیشتر زمانی پدیدار می شود که منابع فراهم آورنده حمایت خود به دلیل برخورداری از شایستگی لازم در مواجهه با مسائل مشابه تجارب موفقیت زایی کسب کرده باشند. به بیان دیگر، حمایت اجتماعی، بیانگر یک تجربه نمادین است که از طریق آن، اعضای یک شبکه ارتباطی؛ اطمینان کلامی لازم را درباره شایستگی دریافت کننده در مواجهه با مسائل فراهم می آورد. مسیر احتمالی دیگر، که از طریق آن تجارب حمایتی در مواجهه با موقعیت های استری زا منجر به تقویت باورهای خودکارآمدی می شوند این است که حمایت اجتماعی ادراک شده از طریق کاهش عواطف منفی در افزایش باورهای خودکارآمدی موثر واقع می شوند. عواطف منفی و برانگیختگی وابسته به استرس، به مثابه دو منبع بااهمیت درباره شایستگی فردی در مواجهه با موقعیت های استرس زا اطلاعات لازم را تدارک می بینند. بنابراین، تجارب حمایتی ادراک شده از طریق کاهش عواطف منفی و برانگیختگی وابسته به استرس در تقویت باورهای خودکارآمدی موثر واقع می شوند.

 

پاره‌‎ای از مطالعات نشان داده اند که حمایت اجتماعی ادراک شده از طریق تقویت باورهای خودکارآمدی در غلبه بر مطالبات چالش انگیز و ایجاد پیامدهای دلخواه موثر واقع می شود (کلینک[۵] و همکاران، ۲۰۰۸؛ بنیت و بندورا، ۲۰۰۴؛ چانگ و سان[۶]، ۲۰۰۰؛ دانکن و مک آلی[۷]، ۱۹۹۳). نتایج مطالعه کلینک و همکاران (۲۰۰۸) نشان داد که بین حمایت خانوادگی و ادراک دانشجویان از توانایی خود در مواجهه با موقعیت های استرس زای تحصیلی رابطه مثبت و معناداری وجود دارد. برخی شواهد پژوهشی دیگر نیز تاکید کرده اند که حمایت اجتماعی ادراک شده از طریق تقویت باورهای خودکارآمدی در بهبود نشانه های فیزیکی استرس  موثر بوده اند (لوسی نیسکا، سارکار و نول[۸]، ۲۰۰۷).

 

فرضیه پرورش. در فرضیه پرورش[۹] اشاره می شود که کارکرد توانمندسازی حمایت، فقط یک سازوکار احتمالی در محدوده فرایند استرس و انطباق ارائه می دهد. با وجود ترسیم یک مسیر معکوس از باورهای خودکارآمدی به سمت تجارب حمایت اجتماعی، جهت گیری فرضیه پرورش با دیدگاه عاملیت پیش گستر سازگار می باشد. به بیان دیگر، خودکارآمدی فقط یک عامل میانجیگر بین حمایت و بهبود نیست، بلکه خود در ایجاد تجارب حمایت اجتماعی موثر می باشد. فرضیه پرورش تاکید می کند که باورهای خودکارآمدی منابع اجتماعی را افزایش می دهد. این مهم از طریق فعالیت های اجتماعی خودکنترلی انجام می پذیرد. افراد ابتکار عمل را در دست می گیرند، آنها بیرون می روند و تعاملات اجتماعی را تجربه می کنند، به منظور حفظ روابط اجتماعی باارزش تلاش می کنند و برای بهبود، بسط و پرورش شبکه روابط اجتماعی خود سرمایه گذاری می کنند. با افزایش باورهای خودکارامدی منابع حمایتی افزایش نشان می دهند. شواهد تجربی مختلف از فرضیه پرورش حمایت کرده اند (شوارزر و گاتیرز ـ دونا[۱۰]، ۲۰۰۵؛ شوارزر، هان و اسچرودر[۱۱]، ۱۹۹۴).

الگوهای مربوط به کارکردهای ضربه گیرانه حمایت اجتماعی در برابر استرس

 

ویتن[۱۲] (۱۹۸۵) نسخه های متمایز الگوهای اثرات ضربه گیرانه منابع مقابله ای در برابر عوامل استرس زا را از یکدیگر متمایز کرد. ویتن (۱۹۸۵) به منظور تاکید بر منطق تفسیری هر یک از الگوها، الگوهای آماری متناظر با هر یک از نسخه های متمایز را بسط داد. در پژوهش ویتن (۱۹۸۵) دو الگوهای تعاملی[۱۳] و افزایشی[۱۴] اثرات ضربه گیرانه منابع مقابله ای بیرونی در برابر استرس از یکدیگر متمایز شدند. به عبارت دیگر، به منظور تفکیک الگوهای اثرات ضریه گیرانه منابع مقابله ای در برابر استرس، در الگوی تعاملی بر اثرات تعدیل کننده[۱۵] منابع مقابله ای در برابر عوامل استرس زا و در الگوی افزایشی بر اثرات بازدارنده[۱۶] منابع مقابله ای در برابر عوامل استرس زا تاکید شد.

 

الگوی اثرات تعاملی منبع مقابله ای در برابر استرس بیانگر موقعیتی است که در آن با حضور منبع

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
 [ 05:43:00 ب.ظ ]




در این مطالعه, «سبک مقابله» ـ که به تلاش های شناختی و رفتاری فرد برای جلوگیری، مدیریت و کاهش استرس  اشاره می کند (لازاروس، ۲۰۰۶) نیز به مثابه یک عامل درون فردی پیشایند استرس در بررسی فرایند تجربه این وضعیت مورد توجه و عنایت قرار گرفته است. به بیان دیگر, رفتارهای مقابله ای به آن دسته از راهبردهای هوشیار اطلاق می گردد که فرد در مواجهه با رخدادهای استرس زای خاص مورد استفاده قرار می دهد. اندلر و پارکر[۱] (۱۹۹۰) بر اساس تحقیقی جهت بررسی فرایند مقابله عمومی، افراد را برحسب سه نوع اساسی سبک مقابله ای متمایز می سازند: سبک مقابله ای مسئله مدار[۲]، سبک مقابله ای هیجان مدار[۳] و سبک مقابله ای اجتنابی[۴]. راهبردهای مقابله ای مسئله مدار شیوه هایی را توصیف می کند که بر اساس آن فرد اعمالی را که باید برای کاهش یا از بین بردن یک رخداد استرس زا انجام دهد محاسبه می کند. رفتارهای مسئله مدار شامل جستجوی اطلاعات بیشتر درباره مسئله، تغییر ساختار مسئله از نظر شناختی و اولویت دادن به گام هایی برای مخاطب قرار دادن مسئله می شود. برعکس، راهبردهای مقابله ای هیجان مدار شیوه هایی را توصیف می کند که براساس آن، فرد بر خود متمرکز شده و تمام تلاش او متوجه کاهش احساسات ناخوشایند خود می باشد. واکنش های مقابله هیجان مدار شامل گریه کردن، عصبانی و ناراحت شدن، پرداختن به رفتارهای عیب جویانه، اشتغال ذهنی و خیال پردازی می باشد. در نهایت، راهبردهای مقابله ای اجتنابی مستلزم فعالیت ها و تغییراتی شناختی است که هدف آنها اجتناب از موقعیت استرس زا می باشد. رفتارهای مقابله ای اجتنابی ممکن است به شکل روی آوردن و درگیر شدن در یک فعالیت تازه و یا به شکل روی آوردن به اجتماع و افراد دیگر ظاهر شود (هالامان دریس و پاور[۵]، ۱۹۹۹).

 

در هر الگوی فرهنگی، هنجارهای فرهنگی مشخصی درباره مفهوم مقابله وجود دارد که در فراخوانی الگوهای مقابله ای خاصی موثرند (لام و زان[۶]، ۲۰۰۴).  در فرهنگ های فردگرا به دلیل وجود تصور از خود مستقل، تجربه خودکفایی و استقلال از اهمیت بسیار زیادی برخوردار می باشد. شواهد تجربی مختلف نشان داده اند که افراد با تصور از خود مستقل غالبا خواهان کنترل محیط و هماهنگ کردن آن با نیازها و تمایلات فردی خود می باشند (مارکوس و کیتایاما[۷]، ۱۹۹۱) و همواره می کوشند که بین رفتار و فرایندهای درونی خویش هماهنگی ایجاد کنند (لام و زان، ۲۰۰۴؛ مورلینگ و فسکی[۸]، ۱۹۹۹). در مقابل، در فرهنگ های جمع گرا به دلیل تاکید بر حفظ انسجام گروهی افراد غالبا با هنجارهای گروهی همرنگی می کنند (لام و زان، ۲۰۰۴؛ مورلینگ و فسکی، ۱۹۹۹). بنابراین، در بین افراد با عضویت در گروه های فرهنگی فردگرا، فرایندهای مقابله بر تغییر محیط ـ در عوض تغییر فردـ و در بین افراد با عضویت در گروه های فرهنگی جمع گرا، فرایندهای مقابله بر تغییر فرد ـ در عوض تغییر محیط ـ مبتنی می باشند.

 

غالب فرضیه های فرهنگی وابسته به استرس و مقابله با تفاوت های فرهنگی در راهبردهای هنجاری رابطه دارد. برای مثال در بین فرهنگ های فردگرا بکارگیری آن دسته از راهبردهای مقابله ای که مستلزم مواجهه و تغییر در عوامل استرس زای محیطی می باشند متداول تر می باشد (راهبردهای مقابله ای گرایشی یا رفتاری). در مقابل، در بین فرهنگ های جمع گرا استفاده از راهبردهای مبتنی بر اجتناب از عوامل استرس زای محیطی و سازوکارهای تغییردهنده حالت های روان شناختی درونی شیوع بیشتری دارد (راهبردهای مقابله ای اجتنابی و شناختی). فرضیه های مزبور بر اساس تفاوت های مشاهده شده بین عضویت های فرهنگی مختلف در متغیرهای صفات شخصیت، اسناد، انگیزش و اهداف مقابله رشد و توسعه یافته اند.

 

 

 

 

 

 

پایان نامه بررسی اثر راهبردهایِ کنارآمدن با فشارِ روانی(بر اساسِ مدلِ لازاروس)

 

نتایج پاره ای از مطالعات نشان داده اند که افراد در فرهنگ های فردگرا در مقایسه با افراد در فرهنگ های جمع گرا به دلیل برخورداری از برخی ویژگی های شخصیتی مانند منبع کنترل درونی (حمید[۹]، ۱۹۹۴؛ چان[۱۰] و همکاران، ۲۰۰۶)، اهداف مقابله کنترل اولیه (مک کارتی و همکاران، ۱۹۹۹) و سبک های شناختی مبتنی بر اسنادهای علّی گرایشی (کاوانیشی[۱۱]، ۱۹۹۵؛ چوی و نیسبت[۱۲]، ۱۹۹۸؛ موریس و پنگ[۱۳]، ۱۹۹۴؛ چان و همکاران، ۲۰۰۶) در مواجهه با عوامل استرس زا بیشتر از راهبردهای مقابله ای گرایشی و رفتاری استفاده می کنند. در مقابل، افراد در فرهنگ های جمع گرا به دلیل برخورداری از منبع کنترل بیرونی، اهداف مقابله کنترل ثانویه و سبک های شناختی مبتنی بر اسنادهای علّی بیرونی در رویارویی با عوامل استرس زا بیشتر از راهبردهای مقابله اجتنابی استفاده می کنند. نتایج مطالعه براک، کاتبرسون، ترمن و لی[۱۴] (۲۰۰۱) نشان داد که در بین افراد با جهت گیری فرهنگی جمع گرا گرایش به ارزیابی عوامل استرس زا به صورت تهدید و فقدان در پیش بینی راهبردهای مقابله ای اجتنابی و منفعلانه و گرایش افراد با جهت گیری فرهنگی فردگرا در ارزیابی عامل استرس زا به صورت چالش در پیش بینی راهبردهای مقابله ای گرایشی و فعال موثر می باشد.

 

تفاوت های گزارش شده درباره اهداف مقابله و فرایندهای انگیزشی نیز در پیش بینی راهبردهای مقابله ای ترجیحی در گروه های فرهنگی مختلف اثرگذار است. در بین افراد با جهت گیری فرهنگی فردگرا به دلیل تقدم اهداف مقابله مبتنی بر خود در برابر اهداف مقابله مبتنی بر دیگران و انگیزش بیشتر برای بیشینه سازی لذت (کانون کنترل پیشبرد) هدف اصلی تلاش های مقابله ای، کنترل محیط و انطباق آن با نیازهای فردی می باشد. در مقابل، در بین افراد با جهت گیری فرهنگی جمع گرا به دلیل تقدم اهداف مقابله مبتنی بر دیگری در برابر اهداف مقابله مبتنی بر خود و انگیزش بیشتر برای کاهش فقدان (کانون کنترل جلوگیری) هدف اصلی تلاش های مقابله ای، حفظ روابط بین فردی می باشد (وانگ و یوموتو[۱۵]، ۱۹۹۸). در مجموع، شواهد تجربی وابسته به راهبردهای مقابله ای هنجاری در بین فرهنگ های مختلف نتایج پیچیده ای به همراه داشته است. با این وجود، شواهد تجربی موجود در مقایسه با رابطه بین جهت گیری فردگرا و مقابله گرایشی بیشتر از رابطه بین جهت گیری جمع گرا و مقابله اجتنابی حمایت به عمل آورده است. به ویژه، در بین بزرگسالان و کودکان با عضویت در گروه های فرهنگی جمع گرا مانند کره، غنا و مالزی استفاده از راهبردهای مقابله ای منفعلانه (عیسی و تراموسدراف[۱۶]، ۱۹۹۶؛ براک[۱۷] و همکاران، ۲۰۰۱)، مقابله اجتنابی (چانگ[۱۸]، ۲۰۰۱؛ رادفورد و همکاران، ۱۹۹۳؛ براک و همکاران، ۲۰۰۱)، مقابله هیجان محور (اشان، چانگ و اوسو، ۱۹۹۸؛ عیسی و تراموسدراف، ۱۹۹۶؛ براک و همکاران، ۲۰۰۱) و مقابله نا آشکار(مک کارتی و همکاران، ۲۰۰۱) و در بین بزرگسالان و کودکان با عضویت در گروه های فرهنگی فردگرا مانند افراد اروپایی ـآمریکایی و آلمانی استفاده از راهبردهای مقابله ای مسئله مدارانه و فعال گزارش شده است (عیسی و تراموسدراف، ۱۹۹۶؛ کولی[۱۹] و همکاران، ۲۰۰۲).

 

برخی از مطالعات تغییرپذیری درون گروهی مشاهده شده در سبک مقابله را با توجه به مفهوم  فرهنگ پذیری بررسی کرده اند. برای مثال، یوشی هاما[۲۰] (۲۰۰۲) با بهره گرفتن از محل تولد به مثابه شاخصی از جهت گیری فرهنگی، راهبردهای مقابله ای گروهی از زنان ژاپنی ـ آمریکایی متولد شده در آمریکا و ژاپن را با یکدیگر مقایسه کرد. نتایج نشان داد که زنان متولد شده در آمریکا در مقایسه با زنان متولد شده در ژاپن در مواجهه با عوامل استرس زا بیشتر از راهبردهای مقابله ای فعال و گرایشی استفاده کردند.

 

نتایج پاره ای از مطالعات نیز با تاکید بر الگوهای متفاوت رابطه بین فردگرایی و راهبردهای مقابله ای نشان دادند که افراد با عضویت در گروه فرهنگی فردگرا مانند آمریکای شمالی در مواجهه با عوامل استرس زا بیشتر از راهبردهای مقابله ای هیجان محور از قبیل تفکر آرزومندانه (عیسی و تراموسدراف، ۱۹۹۶) و راهبردهای ناآشکار استفاده کردند (مک کارتی و همکاران، ۱۹۹۹). نتایج برخی مطالعات دیگر نیز نشان دادند که بین گروه های فرهنگی مختلف از نظر مقابله فعال یا مسقیم (براک و همکاران، ۲۰۰۱) و مقابله غیرمستقیم (لی و لیو[۲۱]، ۲۰۰۱) تفاوت معناداری گزارش نشد.

 

شواهد تجربی مختلف نشان داده اند که درباره نقش تفاوت های جنسیتی در پیش بینی پاسخ های مقابله ای اتفاق نظر وجود ندارد. میلر و کرچ (۱۹۸۷؛ نقل از متیود[۲۲]، ۲۰۰۴) دریافتند که در بسیاری از مطالعات انجام شده درباره تفاوت های جنسیتی در رفتارهای مقابله ای؛ بر تفاوت دو جنس در چگونگی مواجهه با عوامل استرس زا تاکید شده است. برای مثال، مردان در مقایسه با زنان به دلیل گرایش به استفاده از سبک مقابله مسئله مدار در مواجهه با موقعیت های استرس زا، فعالانه اقدام به رفع آنها می کنند در حالی که زنان به دلیل گرایش به استفاده از پاسخ های هیجان مدارانه در مواجهه با عوامل استرس زا بر تغییر پاسخ های هیجانی خود متمرکز می شود. این در حالی است که گرایشات دو جنس در مواجهه با شرایط مختلف، یکسان نمی باشند. در این خصوص، نتایج مطالعه بن ـ زور و زیدنر[۲۳] (۱۹۹۶) نشان داد که در طول دوره بحرانی جنگ خلیج، زنان در مقایسه با مردان در مواجهه با عوامل استرس زا، بیشتر از  پاسخ های مقابله ای مسئله مدارانه استفاده کردند. نتایج مربوط به بررسی پاسخ های مقابله ای مشارکت کنندگان پس از اتمام دوره بحرانی جنگ نشان داد که مردان در مقایسه با زنان در مواجهه با عواملاسترس زای روزانه، بیشتر از پاسخ های مقابله ای مسئله مدارانه استفاده کردند. متیود (۲۰۰۴) تاکید کرد که متغیر جنسیت، هر یک از عناصر مداخله کننده در فرایند استرس شامل درون داد ـ از طریق تاثیر بر نظام ادراکی فرد در ادراک یک موقعیت به صورت استرس زا یا غیراسترس زا ـ و برون داد را ـ از طریق اثرگذاری بر پاسخ های مقابله ای و تلویحات وابسته به واکنش های استرس برای سلامت ـ تحت تاثیر قرار می دهد. اگرچه ادبیات پژوهش در بررسی رابطه بین جنسیت و استرس نتایج متناقضی را نشان می دهد، برخی از محققان نشان داده اند که زنان در مقایسه با مردان تجارب استرس‌زای بیشتری گزارش می کنند (مک‌دانوف و والترز[۲۴]، ۲۰۰۱). از نظر برخی از محققان دیگر، زنان در مقایسه با مردان وقایع تهدیدکننده را با استرس بیشتری ارزیابی کرده و بیشتر در معرض استرس مربوط به «کارکرد نقش» قرار دارند (پتاسک[۲۵] و همکاران، ۱۹۹۲). نتایج مطالعه متیود (۲۰۰۴) نشان داد که زنان در مقایسه با مردان در سبک های مقابله هیجانی و اجتنابی نمرات بالاتری بدست آوردند. به بیان دیگر، نتایج این مطالعه نشان داد که مردان در مقایسه با زنان در مواجهه با موقعیت های استرس‌زا «بازداری هیجانی»[۲۶] بیشتری نشان می دهند. نتایج مطالعه شکری, مرادی, دانشورپور و طرخان (۱۳۸۷) نشان داد که دختران در سبک های مقابله اجتنابی و هیجان مدار و پسران در سبک مقابله مسئله مدار نمرات بالاتری کسب کردند. نتایج تحلیل واریانس چندمتغیری در مطالعه ویلسون، پاریتچارد و ریوالی[۲۷] (۲۰۰۵) نشان داد که در سبک های مقابله مسئله مدار، هیجان مدار و اجتنابی نمرات دختران در مقایسه با پسران به طور معناداری بالاتر بود. تامرس[۲۸] و همکاران (۲۰۰۲) در یک مطالعه فراتحلیل درباره نقش تفاوت های جنسیتی درباره راهبردهای مقابله ای نشان دادند که زنان در مقایسه با مردان در مواجهه با موقعیت های استرس زا اشکال متنوع تری از رفتارهای مقابله ای را استفاده کردند. آنها همچنین اشاره کردند که زنان در مقایسه با مردان راهبردهای هیجان مدار بیشتری مانند خودگویی و نشخوار ذهنی استفاده کردند.

 

[۱]- Endler & Parker

 

[۲]- Task-oriented coping

 

[۳]- emotion-oriented coping

 

[۴]- avoidance-oriented coping

 

[۵]- Halamandaris & Power

 

[۶] . Lam, & Zane

 

[۷]- Markus & Kitayama

 

[۸]- Morling & Fiske

 

[۹]- Hamid

 

[۱۰]- Chun

 

[۱۱]- Kawanishi

 

[۱۲]- Choi & Nisbett

 

[۱۳]- Morris & Peng

 

[۱۴]- Bjorck, Cuthbertson, Thurman & Lee

 

[۱۵]- Wong & Ujimoto

 

[۱۶]- Essau & Trommsdorff

 

[۱۷]- Bjorck

 

[۱۸]- Chang

 

[۱۹]- Cooley

 

[۲۰]- Yoshihama

 

[۲۱]- Liu

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
 [ 05:42:00 ب.ظ ]




مرور ادبیات پژوهش نشان داد که خاستگاه الگوی پاسخ محور استرس[۱] در علم پزشکی می باشد. در این قلمرو پژوهشی، استرس بیانگر شیوه ترجیحی فرد در پاسخ به عوامل استرس زا می باشد. به بیان دیگر، استرس نشان دهنده الگوی پاسخ جسمانی، روان شناختی و عواطف منفی فرد در مواجهه با عوامل استرس زا می باشد (کوپر، دیو و اُدریسکل[۲]، ۲۰۰۱). در الگوی پاسخ محور، استرس به مثابه یک متغیر وابسته مورد توجه محققان بوده است.

 

کارهای اولیه بر روی استرس بر واکنش های فیزیولوژیک نسبت به محرک های استرس زا مبتنی بوده است. کانن (۱۹۳۲؛ نقل از گلانز و شوارتز، ۲۰۰۸) در اولین تعریف از مفهوم استرس، بر واکنش های «جنگ و گریز[۳]» نسبت به عوامل استرس زا تاکید کرد. سلی (۱۹۵۶؛ نقل از گلانز و شوارتز، ۲۰۰۸) ـ که لقب پدر مطالعات مدرن استرس به وی تعلق گرفت ـ، مطالعات کانن را از طریق مشاهده های بالینی و مطالعات آزمایشگاهی بسط داد.

 

سلی (۱۹۵۶؛ نقل از گلانز و شوارتز، ۲۰۰۸) در تعریف استرس به پاسخ فرد بر مطالبات موقعیتی تاکید کرد. به منظور تبیین الگوی مبتنی بر پاسخ استرس و شناسایی واکنش های افراد به عوامل استرس زا سلی (۱۹۵۶؛ نقل از گلانز و شوارتز، ۲۰۰۸) الگوی نشانگان انطباق عمومی[۴] را بسط داد. سلی فرض کرد که تمام ارگانیسم های زنده در پاسخ به عوامل استرس زا، در سه مرحله، تغییراتی نشان می دهند. این مراحلـ که به صورت نشانگان انطباق عمومی نام گذاری شد ـ، شامل مراحل واکنش هشدار[۵]، مقاومت[۶] و خستگی[۷] می‌باشد. در هر مرحله، پاسخ های فیزیولوژیک و رفتاری برانگیخته می شوند.

 

در مرحله هشدار، فرد موقعیت را درک می کند و فعالیت های جنگ و گریز به مثابه یک پاسخ طبیعی نسبت به موقعیت تهدید کننده تلقی می شود. در مرحله مقاومت، فرد تلاش می کند که از طریق انطباق با شرایط استزس زا خود را در برابر موقعیت تهدید کننده حفظ کند. مرحله خستگی (که گاهی با بیماری و مرگ همراه است) زماهی حادث مس شود که فرد موقعیت را از منابع درونی خود فراتر ارزیابی کند (کوپر و همکاران، ۲۰۰۱).

 

اگر چه تعداد زیادی از محققان نظریه سلی را به دلیل عدم ارائه تعریفی دقیق تر از مفهوم استرس مورد انتقاد قرار داده اند، اما الگوی نشانگان انطباق عمومی و الگوی پاسخ محور استرس از دیدگاه زیست شناختی حائز نقشی حیاتی بوده است. بنابراین، الگوی مبتنی بر پاسخ سلی، از طریق ترغیب مطالعات دیگر، محققان را به درک عمیق تری از مفهوم استرس رهنمون ساخت (کوپر و همکاران، ۲۰۰۱).

 

در مجموع، الگوی مبتنی بر پاسخ بر پاسخ افراد نسبت به عوامل استرس زا مبتنی می باشد. بنابراین، از توجه به محیط و یا محرک های دیگر ـ که بر الگوی پاسخ افراد در مواجهه با عوامل استرس زا مؤثرند ـ، بازمانده است. در پاسخ به این انتقادات، محققان در مقابل الگوی مبتنی بر پاسخ استرس، الگوی دیگری را پیشنهاد کردند. در این الگو، که الگوی مبتنی بر محرک استرس[۸] نامیده می شود، هدف اصلی محققان شناسایی موقعیت ها یا محرک های استرس زا می باشد (کوپر و همکاران، ۲۰۰۱).

 

 

 

 

 

 

پایان نامه بررسی اثر راهبردهایِ کنارآمدن با فشارِ روانی(بر اساسِ مدلِ لازاروس)

الگوی مبتنی بر محرک استرس

 

در طول دهه ۱۹۸۰-۱۹۷۰، غالب مطالعات انجام شده درباره استرس بر رویکرد محرک محور، مبتنی بوده اند (سوتان، بام و جانستون[۹]، ۲۰۰۴). در الگوی مبتنی بر محرک، هدف عمده شناسایی منابع اصلی استرس بوده است. در این الگو، شرایط اجتماعی مانند فضای اجتماعی، محیط کاری و روابط به مثابه محرک ها تلقی می شوند. در ادبیات علمی، استرس به مثابه پاسخ به یک محرک در محیط یا به مثابه یک محرک که در فراخوانی پاسخ مؤثر است، تعریف شده است (دیلی و ویلکاک[۱۰]، ۲۰۰۲). در الگوی مبتنی بر محرک، استرس بُعدی از محیط فرض می شود که در فرد نسبت به محرک استرس زا واکنشی فرامی خواند (بارتلت[۱۱]، ۱۹۹۸). بر اساس این الگو، استرس به یک ویژگی، رخداد یا موقعیت در محیط اطلاق می شود.

 

کاکس[۱۲] (۱۹۷۸) با استناد به قانون جهندگی هوک[۱۳] در حوزه مهندسی و استفاده از فلز به مثابه یک نمونه، الگوی مبتنی بر محرک استرس را توصیف کرد. بر طبق قانون جهندگی هوک، شکل فلز بر اثر برخورد با یک شی سنگین تغییر می کند. در صورتی که مواد فاقد سنگینی مورد نیاز باشند، شکل اصلی فلز حفظ می شود. اما، چنان چه سنگینی مواد به از حد جهندگی فلز بالاتر باشد، فلز تغییر شکل خواهد داد. بر اساس این مثال کاکس (۱۹۷۸) رابطه بین انسان و محیط را تبیین کرد. در این الگو، استرس به مثابه یک متغیر مستقل تلقی می شود و موضوع اصلی مورد سوال در این الگو این است که علل استرس در آدمی کدامند؟

 

افراد در مواجهه با یک عامل استرس زای یکسان واکنش های متفاوتی از خود نشان می دهند (کوپر و همکاران، ۲۰۰۱). برای مثال، در حالیکه مواجهه با یک موقعیت یکسان برای عده ای ممکن است با تجربه استرس همراه شود، برای عده ای دیگر، مواجهه با همان موقعیت در یک شرایط زمانی همسان ممکن است به تجربه افسردگی و تحریک منجر شود. با وجود آن که الگوی مبتنی بر محرک، در تعیین عوامل  استرس زا برای افراد نقش مهمی ایفا کرده است، اکا به دلیل عدم توجه به تفاوت های فردی در مواجهه با عوامل استرس زا با مجدودیت هایی روبرو شده است (ساتون[۱۴] و همکاران، ۲۰۰۴). به بیان دیگر، در قلمرو مطالعاتی استرس، از آنجا که الگوی مبتنی بر محرک، فاقد توانایی لازم برای تبیین و تفسیر پیچیدگی های فرایند استرس می باشد، از طرف برخی از محققان با انتقاد مواجه شده است (بارتلت، ۱۹۹۸). برای مثال، دیو[۱۵] (۱۹۸۹) تاکید کرد که با تمرکز بر یک مؤلفه در فرایند مطالعه استرس، دیگر فرایندهای تشکیل دهنده این فرایند به طور تصنعی از یکدیگر تفکیک می شوند. یکی از پیامدهای این تمایز مصنوعی آن است که موقعیت های مختلف با صرف نظر از این که استرس زا می باشند یا خیر، استرس زا تلقی می شوند. به بیان دیگر، در پیش بینی پاسخ فردی، تاکید بر ویژگی های موقعیتی به تنهایی ناکافی می باشند. بنابراین، برای تبیین روابط شناختی و روان شناختی بین فرد و محیط در قلمرو مطالعاتی استرس، نیاز به یک الگوی کامل تر احساس می شود.

 

[۱]- response-based model of stress

 

[۲]- Cooper, Dewe & O’Driscoll

 

[۳]- fight-or-flight

 

[۴]- General Adaptation Syndrome

 

[۵]- alarm reaction

 

[۶]- resistance

 

[۷]- exhaustion

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
 [ 05:40:00 ب.ظ ]