-
-
-
-
نظریه دلبستگی توسط بالبی (۱۹۶۹) پایهریزی و توسط اینزورث (۱۹۷۸) گسترش یافت. این نظریه بر اساس رویکردهای مختلفی از جمله کردارشناسی (تمرکز بر ارزش انطابقی در گونههای رفتاری)، روانتحلیلگری (تأکید بر تجربیات اولیهی نوزاد- والد) و رویکرد شناختی (توجه به انتظارات کودک از خودش و دیگران) بنیان شده است (سیگلمن و ریدر[۱]، ۱۹۹۹).
بالبی به عنوان یک روانتحلیلگر معتقد است که علّت رفتارهای بزرگسالی در دوران کودکی و وقایع این دوران نهفته است. اما در حالیکه در رویکرد بسیاری از افراد منتسب به مکتب روانتحلیلگری چون آنا فروید و ملانی کلاین، دلبستگی به عنوان یک نیاز ثانویه و وسیلهای جهت ارضای نیازهای اساسیتری چون گرسنگی ملاحظه میشود، در نظریه دلبستگی نیاز به دلبستگی به عنوان یک نیاز نخستین مطرح شده است و انگیزهی انسان جهت برقراری دلبستگی از طریق نظامهای رفتاری ذاتی هدایت میشود که ایمنی و حفاظت کودک را تأمین مینماید (کرین، ۱۹۸۵). از این رو، نظریه دلبستگی ریشه در رویکرد کردارشناسی دارد و اعتقاد بر این است که افراد به لحاظ زیستشناختی به گونهای برنامه ریزی شده اند که به دنبال مجاورت با مراقبان خود هستند. این رفتار که ضامن ایمنی و بقای آنها است به صورت طبیعی انتخاب شدهاست (بالبی، ۱۹۶۹). بر این اساس، بالبی (۱۹۶۹) دلبستگی را به عنوان تمایل ذاتی انسان به برقراری پیوند عاطفی عمیق با افراد خاص تعریف می کند. او معتقد است که انسان با یک نظام روانی- زیستی ذاتی متولد میشود و این نظام که در بردارندهی رفتارهای دلبستگی چون مکیدن، خندیدن، گریستن، جستجوی منبع و … است نوزاد را بر میانگیزد تا در هنگام نیاز، مجاورت خود را با افراد مهم و یا چهرههای دلبستگی حفظ کند و از این طریق نیاز خود به امنیت و مراقبت را تأمین نماید.
بالبی سه سال اول زندگی را دورهی حساس جهت تشکیل دلبستگی میداند، اما، او علاوه بر آمادگی بیولوژیکی افراد برای دلبستگی به مراقبان خود، فرآیند یادگیری را نیز در ایجاد رابطهای ایمن سهیم میداند و معتقد است که عملکرد مطلوب نظام دلبستگی به کیفیت ارتباط مادر- نوزاد و میزان دسترسی، حمایت و پاسخگو بودن چهرهی دلبستگی به هنگام نیاز بستگی دارد و چنانچه چهرهی دلبستگی در دسترس و پاسخگو باشد عملکرد بهینه نظام دلبستگی تسهیل و احساس دلبستگی ایمن پایهگذاری میشود. در این صورت، فرد جهان را مکانی امن میپندارد که در آن چهرههای دلبستگی به هنگام نیاز یاری رسانند و این شرایط به فرد این امکان را میدهد تا کنجکاوانه در محیط جستجو کند و با سایر افراد به تعامل بپردازد. اما زمانیکه چهرهی دلبستگی در دسترس، پاسخگو و حمایتگر نباشد فرد نسبت به شایستگی خود و چهرهی دلبستگی شک و تردید می کند و نه تنها دلبستگی ایمن تشکیل نمی شود بلکه به نوعی وابستگی شدید و یا اجتناب از چهرهی دلبستگی بروز مییابد. بر اساس همین تجارب مکرر و روزانه با چهرهی دلبستگی، کودک انتظاراتی را از نحوهی تعامل خود با چهرههای دلبستگی شکل میدهد و بتدریج این انتظارات را به صورت یک سری بازنماییهای ذهنی تحت عنوان مدل کارکرد درونی درونسازی می کند. مدل کارکرد درونی در واقع بعد شناختی نظریه دلبستگی است و به دو دسته “مدلهای درونی از خود”[۳] و “مدلهای درونی از دیگران”[۴] تقسیم میشوند. مدلهای خود به طرحوارههای مثبت یا منفی فرد از توانائیهای خود و احساس ارزشمند بودن یا نبودن فرد اشاره دارد. اما مدلهای دیگران به طرحوارههای مثبت یا منفی فرد از افراد دیگر در زمینه های معین و قابلیت اعتماد یا عدم اعتماد فرد به دیگران بر میگردد. این دو مدل در فرد به صورت مکمل و در تعامل با هم رشد مییابند، اما هر یک از آنها می تواند مستقل از دیگری نیز عمل کند، بنابراین فرد می تواند یک طرحواره مثبت از دیگران و یک طرحواره منفی از خود داشته باشد و برعکس (بارتلمئو و هورویتز،۱۹۹۱، به نقل از سلیمی، ۱۳۸۷).
در مدلهای کارکرد درونی که افراد از خود و دیگران تشکیل می دهند با توجه به نوع تجاربی که با مراقبان اولیهی خود دارند تفاوتهایی به چشم میخورد. وجود این تفاوتها محققان پس از بالبی را برانگیخت تا در رابطه با دلبستگی والد- نوزاد چندین سبک دلبستگی را شناسایی کنند. در این میان اینزورث (۱۹۷۸) با بهره گرفتن از روش وضعیت ناآشنا سه سبک عمدهی دلبستگی از جمله دلبستگی ایمن، دلبستگی ناایمن - دوسوگرا و دلبستگی ناایمن – اجتنابی را مطرح ساخت و پس از آن، مین و سولومن (۱۹۹۰) نیز سبک چهارمی تحت عنوان دلبستگی ناایمن – آشفته به سه سبک قبل افزودند.
افزون بر این، بالبی مدل کارکرد درونی را به عنوان عاملی در نظر میگیرد که دلبستگی اولیه را به دلبستگی و روابط در تمام طول زندگی پیوند میزند. او معتقد است مدلهای کارکرد درونی که افراد از خود و دیگران تشکیل می دهند باعث تداوم تجارب، شناختها و احساسات اولیهی دلبستگی در رفتارها و روابط بعدی افراد میشود، در روابط و موقعیتهای مختلف به کار گرفته میشود و بر تعاملات اجتماعی و سایر روابط نزدیک فرد اثر میگذارد. بنابراین، با توجه به پایداری نسبی مدلهای کارکرد درونی، دلبستگی دوران کودکی ممکن است در تمام طول زندگی فرد باقی بماند و مبنایی برای بروز دلبستگی و روابط نزدیک در سالهای بزرگسالی شود (میکیولینسر و همکاران، ۲۰۰۵). از این رو، نظریه دلبستگی از تمرکز بر دوران نوزادی فراتر رفته و به عنوان یک چهارچوب نظری برای مطالعه ارتباط با افراد مهم (از جمله والدین و همسالان) در سالهای بزرگسالی (آرمسدن و گیرینبرگ، ۱۹۸۷؛ نیکرسون و نیگل، ۲۰۰۵) و در روابط نزدیک و عاشقانه (هازن و شیور، ۱۹۸۷) نیز به کار گرفته شده است.
۲-۲-۱- دلبستگی در بزرگسالی
اگرچه دلبستگی اساساً در رابطه با دوران نوزادی مطرح شد، اما دیری نگذشت که این مفهوم الهام بخش نظریهپردازان نوجوانی و بزرگسالی گشت و نظریه دلبستگی برای نوجوانان و جوانان نیز بکار رفت. براین اساس، هازن و شیور (۱۹۸۷) روابط نزدیک و عاشقانهی بزرگسالی را نوعی فرآیند دلبستگی میپندارند که با توجه به تاریخچهی دلبستگی متفاوت افراد، در افراد مختلف به گونهای متفاوت تجربه میشود. آنها معتقدند که روابط نزدیک بزرگسالی همچون پیوند دلبستگی والد- کودک فرآیندی زیستی- اجتماعی است که طی آن بزرگسالان در روابط نزدیک خویش با یکدیگر پیوند عاطفی برقرار می کنند. در این رویکرد مؤلفههای اصلی نظریه دلبستگی که در رابطه با دلبستگی دوران نوزادی مطرح شده است برای دلبستگی در سنین بزرگسالی و در روابط نزدیک نیز به کار میرود و اعتقاد بر این است که سه سبک دلبستگی ایمن، اجتنابی و اضطرابی- دوسوگرا که در رابطه با دوران کودکی مطرح میشوند، روابط نزدیک بزرگسالی را تحت تأثیر قرار می دهند و بدین ترتیب، افراد به چهرههای دلبستگی سنین بزرگسالی خویش به گونهای همسو با سبک دلبستگی اولیهی خود واکنش نشان می دهند. بنابراین در سنین بزرگسالی افراد علاوه بر اینکه دلبستگی به والدین خود را حفظ می کنند بر اساس اینکه ارتباط با دیگران به چه میزان کارکردهای مشابه با دلبستگی اولیه (امنیت و حمایت عاطفی) را برای آنان فراهم میآورد، پیوندهای دلبستگی جدیدی نیز از جمله با همسالان خویش تشکیل می دهند (هازن و شیور،۱۹۹۴).
در این زمینه آرمسدن و گرینبرگ (۱۹۸۷) بر اساس نظریه دلبستگی بالبی، پرسشنامهای تهیه کردند که ادراک مثبت و منفی بزرگسالان را از ابعاد شناختی/ عاطفی ارتباط خود با والدین و دوستان میسنجد. مطابق با تقسیمبندی آرمسدن و گرینبرگ سه بعد اساسی ارتباطات، اطمینان و بیگانگی در دلبستگی دوره بزرگسالی وجود دارد. منظور از ارتباطات، روابط همزمان و متقابلی است که به ایجاد پیوندهای عاطفی قوی بین والدین و فرزندان کمک می کند. ارتباطات مثبت بین والدین و فرزندان، احساس ایمنی بیشتری در مراحل مختلف رشد به وجود خواهد آورد. ارتباطات والد- کودکی همچنین شالودهای برای ارتباط با افراد دیگر و همسالان در سراسر زندگی ایجاد می کند. اطمینان، از ویژگیهای مهم ارتباط با همسالان و همان احساس امنیت و اطمینان از بابت وجود فردی دیگر، جهت تأمین نیازهای قطعی میباشد. بیگانگی به احساس طرد شدن مربوط میباشد. هنگامی که فرد احساس کند نماد دلبستگی در دسترس نیست، نوع دلبستگیاش ناایمن و مبتنی بر بیگانگی خواهد بود (باروکاس،۲۰۰۶، به نقل از سلیمی ، ۱۳۸۷).
[۱]– Sigelman & Rider
[۲]– Crain
[۳] –self models
[۴]– other models
[۵]– unfamiliar situation
[۶]– Main & Solomon
[۷]– disorganized/disoriented attachment
[۸]– Nickerson & Nagle
-
-
-
[جمعه 1399-06-07] [ 07:39:00 ب.ظ ]
|