در تاریخ پادشاهان عجم نوشته شده که: وقتی گشتاسب، عزّت و بزرگی خود را از دست داد، به روم رسید و به قسطنطنیه رفت. همّت بلندش به او اجازه ی گدایی نمی داد. در روزگار کودکی، در خانه ی خود آهنگری را آموخته بود. کارد و شمشیر و رکاب می ساخت. چون درمانده و بیچاره شد، نزد آهنگری رفت و گفت: من این شغل را آموخته ام و با او کار می کرد و از مزد آن، برای خودش روزی تهیّه می کرد و محتاج کسی نبود. وقتی به وطن بازگشت و دوباره بر تخت پادشاهی نشست، دستور داد تا همه ی بزرگان به فرزند خود شغل و حرفه ای بیاموزند و در بین ایرانیان این عادت مرسوم شد.
حکایت هشتم: توجیه گناه
روزی سالم بن عبدالله با خانواده اش به باغی رفته بودند. اشعب طمّاع باخبر شد و به دنبال آن ها به باغ رفت. در باغ بسته بود. از بالای دیوار به داخل رفت. سالم چون او را دید، گفت: این بی حرمتی است، زیرا اینجا خانواده ی من هستند و تو نامحرمی، چرا به حریم مسلمانان تجاوز می کنی؟ اشعب گفت: ما کاری به خانواده ی تو نداریم و تو می دانی! که من چه می خواهم. پس، از غذاهایی که آماده کرده بودند، به او دادند تا به خانه ببرد.
حکایت نهم: گربه ی طمع کار
محمّدبن احمد بغدادی گربه ای داشت و هر روز تکّه ای گوشت به او می داد. روزی آن گربه را در خانه ای گرفتند، کشتند و در پوست او کاه ریختند و بر در کبوترخانه زدند. محمّد وقتی از آن طرف عبور می کرد، گربه ی خود را دید که آویزان است. گفت: اگر به آن اندازه گوشت که به تو می دادم قناعت می کردی، به این حال مبتلا نمی شدی. این حکایت در خواری طمع کاری آمده است.
حکایت دهم: حمّال ارزان مزد
برادرزاده ی شعبی، جوانی زیرک بود. روزی به در سرای خلیفه آمده بود و در آنجا نشسته بود. خادم از خزینه بیرون آمد و زنبیلی که جام ها در آن بود، آورد. آن جوان را دید که بیکار نشسته، پس از او بیگاری کشید و گفت: ای جوان! این زنبیل را برای من بیاور تا سخنی به تو بیاموزم. با اصرار او، جوان سبد را بر سر گرفت و مقداری راه رفت. سپس سبد را پایین آورد و گفت: آن سخن را بگو تا برای ما مفید باشد. خادم گفت: اگر کسی به تو بگویدکه «حمّالی از تو ارزان مزدترباشد، باور نکن.» جوان خندید و دوباره زنبیل را بر سر گذاشت و شتابان رفت و سپس زنبیل را از سر خود انداخت و همه ی آن جام ها شکست. خواجه بر سر زد. جوان گفت: ناراحت نباش! «اگر کسی بگوید که: در این جا یک جام سالم مانده، باور نکن»، امّا تو ندانستی که حمّال مفت لغزنده است. خادم حسرت زده برگشت.
حکایت یازدهم: تقسیم زیرکانه
روزی ابوالحسن گفت: مرد عربی از ساکنان بصره، مهمان او شده بود. به زنم گفتم: به حرمت مهمان مرغی بریان کن و پیش ما بگذار. به مرد عرب نیز گفتم که: تو مهمان ما هستی و احترام مهمان بر ما واجب است، پس تو مرغ را قسمت کن. مرد عرب، سر مرغ را کند و پیش من گذاشت و گفت: تو سرور خانه هستی، پس شایسته هست سر مرغ را تو بخوری. دو بال مرغ را کند و پیش پسرانم نهاد و گفت: شما برای پدر و خواهرانتان به منزله ی دو بالید. دو ساق مرغ را نیز شکست و به دو دخترانم داد و گفت: دختران در خانه، پاشکسته اند. سر و بن مرغ را هم کند و پیش زنم گذاشت و گفت: این برای تو بهتر است. پس همه ی مرغ راپیش خود گذاشت. روز دیگر، پنج مرغ بریان کردیم و آوردیم. گفتم این پنج مرغ را برای هفت نفر قسمت کن. گفت: طاق قسمت کنم یا جفت؟ گفتم: طاق. پس یک مرغ پیش من و زنم گذاشت و گفت: شما دو نفر و یک مرغ می شود طاق. یک مرغ به دو پسرانم داد و گفت: شما هم دو نفر، با یک مرغ می شود طاق. یک مرغ هم پیش دو دخترم گذاشت و گفت: ایشان هم طاق باشند. دو مرغ هم پیش خود نهاد و گفت: من یک نفرم با دو مرغ می شود طاق. باز گفت: شاید از کار من خوشتان نیامد، پس جفت قسمت می کنیم. یک مرغ پیش من گذاشت و گفت: تو و دو پسران تو و یک مرغ چهار می شود. سه مرغ را خود برداشت و گفت: من با سه مرغ، چهار می شوم و یک مرغ را به زن و دو دخترم داد که آنان هم چهار شدند. بعد شروع به خوردن کرد و هر سه مرغ را خورد. به خاطر زیرکی او، ما بسیار خوشمان آمد.
حکایت دوازدهم: خرسندی به داده ی خدا
مردی مهمان سلیمان، آن چه از نان خشک و نمک داشت، در پیش او گذاشت و با عذرخواهی گفت: هرکه بی خبر بیاید، اگرچه نان خشک است، امّا روی من باز است. مهمان وقتی نان را دید، گفت: کاشکی با پنیر بود. سلیمان به بازار رفت و عبایش را گرو گذاشت و پنیر آورد. مهمان وقتی خورد، خدا را شکر کرد و گفت: بر آنچه خدا روزی کرده بود، قانع و خرسند هستم. سلیمان گفت: اگر به داده ی خدا خرسند بودی، عبای من در بازار گرو گذاشته نمی شد.
حکایت سیزدهم: عزّت طاعت
نقل کرده اند که: وقتی یعقوب لیث بیمار بود و همه ی طبیبان از معالجه اش عاجز شده اند، گفتند: ما آنچه می دانستیم انجام دادیم، خوب نشد. اکنون به دعا متوسّل شوید، شاید سلامتی پیدا کند. به شیخ عبدالله تستری گفتند: برای او دعا کند. او گفت: خدایا ذلّت معصیت را به او نشان دادی، عزّت اطاعتی که کرده ام نیز به من نشان بده. یعقوب شفا پیدا کرد و دستور داد هزار دینار برای شیخ هدیه بردند. شیخ آن ها را قبول نکرد و گفت: ما این بزرگی و عزّت را با قناعت به دست آورده ایم، نه با حرص و طمع و گرفتن مال. خادمی به او گفت: اگر آن مال را می گرفتی و به نیازمندان می دادی، بهتر بود. گفت: بندگان خدا، خدا به آن ها روزی می دهد، مرا چه به فضولی در این کار.
حکایت چه

جهت دانلود متن کامل پایان نامه به سایت azarim.ir مراجعه نمایید.

اردهم: پادشاهی بر خود
زمانی که سقراط حکیم در حکمت پیشی گرفت، گوشه گیری اختیار کرد و در غار تنها روزگار می گذرانید، تا اینکه برای پادشاه زمانی بیماری پیدا شد و طبیبان نتوانستند او را درمان کنند. پس فرستاده ای به غار رفت، امّا بقراط با او نیامد. وزیر، خودش به آنجا رفت و از او خواهش کرد. بقراط گفت: من از بودن با مردم دوری گزیده ام و بعد از این، اطراف پادشاهان نخواهم آمد و به وزیر توجّهی نکرد. پس وزیر با ناراحتی گفت: اگر تو خدمت پادشاه می کردی، خوراک و لباس تو از گیاه نبود. بقراط خندید و گفت که: اگر تو می توانستی گیاه بخوری، دیگر خدمت سلطان نمی کردی! فایده ی این حکایت این است که: هر کس بر خود پادشاه باشد، بندگی کردن پادشاهان برای او ننگ است.
حکایت پانزدهم: زمین آباد و زمین خراب
در کتاب ملح النّوادر آمده که: ابودلامه وقتی مدح ابوالعبّاس صفّاح را گفت، خلیفه از او پرسید: چه می خواهی؟ او گفت: یک سگ شکاری. خلیفه ناراحت شد! و دستور داد به او بدهند. وقتی به او دادند، گفت: من مرد شاعرم و نمی توانم دنبال سگ بدوم، اسبی لازم دارم. خلیفه به او اسب داد. گفت: وقتی شکار کنم و شکار زیاد باشد، نمی توانم آن ها را حمل کنم. پس به او غلام داد. گفت: وقتی شکار من زیاد باشد، غلام نیز نمی تواند همه را حمل کند. خلیفه به او شتر داد. باز گفت: وقتی شکار کردم، گوشت ها را چگونه بخورم؟ نان لازم دارم. خلیفه دویست قفیز زمین کوفه را به او داد. صد قفیز آباد و صد قفیز ویران. گفت: زمین ویران به چه کار می آید؟ هزار زمین صحرایی در روستاها به افراد خلیفه دادم، زمین خراب به کار من نمی آید. به من ده گز زمین از جایی که می خواهم بدهید. خلیفه گفت: از کجا می خواهی؟ جواب داد: از خزانه ی آباد شده ی خلیفه. دستور داد خزانه را خالی کنند و زمینش را به او بدهند. گفت: ای خلیفه! اگر آن خزانه را خالی کنید، ویران می شود و آباد نمی ماند. خلیفه خندید و به او هزار دینار سرخ و دویست جریب زمین آباد داد.
۴-۱-۳٫ خساست و بخیلی
حکایت اوّل: بخیل تر از بخیل
بونصر ثعلبی در کتاب غررالدّرر آورده که: در کوفه مرد بخیلی بود که در بخیلی افسانه شده بود و در تنگ چشمی مَثَل گشته بود. به او گفتند: در بصره مردی ثروتمند است، امّا در بخیلی هزار برابر از تو بیشتر! آن مرد خواست او را ببیند و به بصره رفت، تا فایده های بخل را ازاو بپرسد. وقتی به آنجا رسید، خود را معرّفی کرد و گفت: به قصد این آمده که از او فایده ای ببرد. بخیل بصره او را تعارف و احترام کرد و گفت: خوش آمدی و به بازار رفت تا غذایی فراهم کند. به نانوایی آمد و گفت: نان خوب داری؟ نانوا گفت: نانی همچون روغن گاو پخته ام. بخیل گفت: بهتر است روغن گاو بخرم، از بقّالی روغن گاو خوب خواست. بقّال گفت: روغن گاوی دارم که هزار برابر از روغن زیتون بهتر است. پس به بقّالی دیگر رفت تا روغن زیتون بخرد. گفتند: روغن زیتونی دارم که هزار بار از آب صاف تر و روشن تر است. گفت: خوب گفتی، پول خود را هدر نمی دهم، در خانه دو ظرف آب دارم و به خانه بازگشت. بخیلی که از کوفه آمده بود، منتظر غذا بود. بخیل بصره به او گفت: همه ی آن خوردنی هایی که وصف می کنند، من در خانه دارم. ظرف آب را آورد و قصّه ی نانوا و بقّال را تعریف کرد. بخیل کوفی گفت: به راستی که تو در این مورد از من و نزدیکان من گوی سبقت را ربودی و سرآمد همه ی بخیلان عالم هستی.
حکایت دوم: بخیلی مردم کوفه
شوخ طبعی حکایت می کرد: «زمانی در کوفه کودکی از بقّالی می خواست، که نان درست را از او بگیرد، با تکّه نان عوض کند و بقیّه ی آن را هویج به او بدهد.» و گفت: «زمانی من آرد پخته شده ی گندم نیاز داشتم و در شهر پیدا نکردم. از هر کسی سؤال می کردم تا اینکه یک نفر به من گفت: دکّان عطّاری برای معالجه می فروشند.» و یکی از شوخ طبعان برای مهمانی به خانه ی یک کوفی آمد. صاحب خانه به کنیزش گفت: برای مهمان پالوده گرم فراهم کن. کنیز گفت: عسل نداریم. مرد کوفی گفت: پس لحاف ابریشمی بینداز تا بخوابند. مهمان گرسنه و بیچاره گفت: «آخر در میان پالوده و لحاف ابریشمی، تکّه پنیر نیست که من بخورم؟» مرد کوفی گفت: «خوردن غذای بی وقت باعث بیماری می شود و مبادا بیمار شوی و من باعث آن باشم.» مهمان بیچاره شب را گرسنه خوابید و فردا نیز برای او غذا نیاوردند، پس میزبان را لعنت کرد.
حکایت سوم: مرد بخیل و سر گوسفند
یکی از دبیران بغداد وضعیّت مالی او دگرگون شد و بیکاری به سراغ او آمد و از بی چیزی به بصره رفت. روزی در دکّان بقّالی، کاردی گرو گذاشت و قدری کاغذ خرید تا برای دوستش نامه بنویسد و از او چیزی بخواهد. مرد بقّال وقتی خطّ و بلاغت او را دید، از احوال او پرسید. آن مرد از فقر خود گفت. بقّال او را راهنمایی کرد تا خدمت کسی را بکند و مزدی بگیرد. پس به او گفت: اینجا مردی به نام ابوصابر، مرد بخیل و ثروتمند است و نویسنده ای می خواهد تا دخل و خرجش را بنویسد، ولی به علّت بخیلی اش، کسی پیش او نمی ماند. جوان گفت: من به آنچه او می دهد، قانع هستم. به خدمت ابوصابر رفت و شش ماه خدمت او می کرد، امّا در این مدّت، هرگز نان و مال او را ندید و هر وقت به در خانه ی او می آمد، کودکی با لباس پاره را می دید. روزی از پسر پرسید: با او چه نسبتی داری؟ خواجه گفت: او پسر من است، امّا برای اینکه متّکی به خودش باشد، لباس نو برایش نمی خرم. از آن وقت نفرتی از او برایم پیش آمد و گفتم: بدبختی که پسرش از او نفع نب
رد، دیگران چه انتظاری از آن داشته باشند. خواستم آن جا را ترک کنم، امّا خواب دیدم که پیرمردی به من گفت: ابوصابر را ترک مکن که برای تو سود زیادی دارد. بعد از آن، او را خدمت کردم تا اینکه یک هفته ای نتوانستم به خدمت او بروم. بیمار بود. مرا به خانه دعوت کرد. خانه ای بزرگ داشت، ولی فرش نداشت و روی حصیر خوابیده بود. پرسیدم: چه آرزویی داری؟ گفت: آرزوی من یک سر برّه است. با پول خودم، برای او خریدم. بعد از یک هفته او را سالم دیدم. از من تشکّر کرد و گفت: آن سر گوسفند باعث سلامتی من شد. روز اوّل چشمان او را خوردم و روز دوّم گوش هایش و روز سوّم زبان، روز چهارم گوشت آن و روز پنجم مغزش را خوردم. کاسه ی سرش را نیز به جای نمکدان استفاده می کنم. من ظاهراً او را ستایش کردم، ولی در دلم بر او نفرین می کردم، زیرا در آن زمان او پولش هیجده هزار دینار زر سرخ نقد بود، ولی سر برّه را در پنج نوبت خورد و کاسه ی سرش را نمکدان کرد. وقتی او فوت کرد، از مال او به من یک هزار دینار رسید. پسرش دو سال بعد مرا دعوت کرد و در مهمانی هزار سر گوسفند آماده کرده بود. از ماجرای پدرش برای او گفتم و پسرش گفت: آری چنین باشد و این بیت را گفت:

 

 

از صرفه همی روی تو گشته است چو نعل   اکنون تو جحیم نوش و من باده ی لعل

حکایت چهارم: نان خورش
یکی از بزرگان گفت: کودکی در کوفه در زیر پنجره ای ایستاده بود و نان می خورد. پدر آن کودک رسید، گفت: آنجا چه می کنی؟ کودک جواب داد: چنین به نظر می آید که در این خانه، آش زیره ی خوبی پخته اند و بوی زعفران می دهد. من نان خود را با بوی آش می خورم. پدرش سیلی محکمی به او زد، که چرا نان بی خورش نمی توانی بخوری؟ و خودت را به آن عادت می دهی و بدتر از این در عالم بخیلی نیست.
حکایت پنجم: مرد کوفی و کودکان وی
یکی از بزرگان حکایت می کند که: شبی به خانه ی یک کوفی رفته بود و کودکان کوچکی داشت. همه خوابیده بودند. نیمه های شب بلند شد و بچّه ها را پهلو به پهلو می کرد. علّت کار او را پرسیدند، گفت: این کودکان نماز شام، غذا خورده اند و خوابیده اند، می ترسم زود غذایشان هضم شود و صبح زود گرسنه شوند. می خواهم غذا مدّتی در روده و معده ی آن ها بماند و صبح مرا اذیّت نکنند و این نهایت بخل است.
حکایت ششم: علّت خصومت
از مرد کوفی پرسیدند: علّت دشمنی تو با همسایه ات چیست؟ گفت: برای ما مهمان آمده بود و از پولمان برای مهمان سر گوسفند خریده و به مهمان غذا دادیم و برای کوری دشمنان، استخوان های سرش را بر در خانه گذاشتیم. همسایه ی ما، استخوان ها را برداشته و در خانه ی خودش گذاشته و این ناجوانمردی در حقّ ماست و دشمنی به خاطر این است.
حکایت هفتم: گفتگوی مرد بخیل با درم و دینار
در کتاب خلق الانسان نقل کرده اند که: بخیلی هر وقت پولی به دست می آورد، با آن پول حرف می زد و می گفت: «ای درهم! تو مردمان بسیاری دیده ای، افراد پستی را بزرگ کرده ای و بزرگانی را در زمین مدفون کرده ای و اکنون به جایی می روی که هیچ کس تو را نخواهد دید» و وقتی پول را در کیسه می انداخت، می گفت: قرار بگیر که در جایی رفتی که دیگر هرگز بیرون نمی آیی!»
حکایت هشتم: فایده های سر خروس
جاحظ از دعبل خزاعی حکایت می کند که: روزی در نزد سهل به گفتگو مشغول بود و گفتگویشان طول کشید. به غلام گفت: اگر چیزی هست بیاور. غلام یک کاسه آورد که در آن شوربایی از خروس لاغر بود. وقتی کاسه را به او دادم، یک عدد نان برداشت و آن خروس را برگرداند و به آن نگاه کرد، سپس گفت: سرش کجاست؟ گفتند: دور انداختیم، گمان نمی کردیم که تو آن را بخوری! گفت: در به دور انداختن پاهای خروس اعتراض می کنم، چه رسد به سر آن! و سر که رئیس همه بدن است، صدای خروس به واسطه ی سر اوست. کاکل و تاج او بر سر اوست و مغز او درد کلیه را شفا می دهد. برو و آن را بیاور. غلام گفت: اگر می دانستم کجاست، می آوردم. سهل گفت: حتماً آن را خورده ای و برای او نفرین کرد و دعبل گفت: مطمئن شدم که خسیس تر از او بر روی زمین کسی نیست.
حکایت نهم: بخل معاویه
ابوهریره می گوید: روزی در کنار سفره ی معاویه نشسته بودم، گفتند: فرستاده ی خلیفه بیرون در است و اجازه ی ورود می خواهد. دستور داد که او داخل شود. مرد عرب به داخل آمد و به سر سفره نشست و برّه ی بریانی در کنارخودش دید. دست درازکرد و مقداری ازآن را با دست کند. معاویه بسیار عصبانی شد و در آخر صبرش تمام شد و گفت: ای مرد عرب! مگر پدر این برّه تو را شاخ زده که آن را اینگونه پاره می کنی؟! مرد عرب گفت: ای معاویه! مگر مادر این برّه تو را شیر داده است که برای او دلسوزی می کنی؟ معاویه ساکت شد و ازخجالت چیزی نتوانست بگوید. ساعتی گذشت، در لقمه ی مرد عرب مو دید. معاویه گفت: ای مرد عرب! مراقب باش در لقمه ی تو مویی بزرگ است. مرد عرب لقمه را انداخت و گفت: خوردن غذای مرد بخیلی که از دور مویی در غذای مهمان می بیند، حرام است. معاویه بسیار خجالت زده شد و عذرخواهی کرد. این نتیجه ی خساست است.
حکایت دهم: خواجه و غلام بخیل
خواجه ای بسیار بخیل، غلامی را با ده هزار دینار خریده بود و غلام هزار درجه از خواجه بخیل تر بود. روزی خواجه به غلام گفت: نانی برای من بیاور و در را ببند. غلام گفت: ای خواجه! اشتباه گفتی: باید می گفتی در را ببند و بعد نان بیار! این به دوراندیشی نزدیک تر است. پس خواجه از آن خوشش آمد و او را آزاد کرد.
۴-۱-۴٫ در مذمّت دروغ و فواید راستگویی
حکایت اوّل: مرد نومسلمان و حضرت علی (ع)
یکی از تازه مسلمانان، نزد امیرالمؤمنین علی (ع) رفت و گفت: یا امیرالمؤمنین! در اسلام چیزهای زیادی نهی شده است. دوری از همه ی آن ها برای من میسّر نمی شود. یک خصلت از خصلت های زشت را بگویید تا آن را از خود دور کنم. امیرالمؤمنین فرمودند: «از دروغ گفتن دوری کن.» مرد در راهی که برمی گشت، نگاهش به میخانه افتاد و میلش کشید که مقداری بنوشد. با خود گفت: اگر امیرالمؤمنین بپرسد که شراب خورده ای و اقرار کنم، مجازات می شوم و اگر بگویم نه، دروغ گفته ام. من عهد کرده ام که دروغ نگویم. پس از سر آن کار گذشت. هم چنین به سر زنا رسید و شهوت، او را تحریک کرد، ولی به خاطر همان مورد قبلی از آن اجتناب کرد و بر هر گناهی که می رسید، از ترس آنکه مبادا به خاطر آن دروغ بگوید، خود را از گناه نگه می داشت. پس به خدمت امیرالمؤمنین رفت و گفت: یا امیرالمؤمنین! همه ی راه های گناه بر من بسته شد و برای من معلوم شد که منشأ همه ی گناهان، دروغ گفتن است. پس از همه ی گناهان دوری می کرد.
حکایت دوم: حجّاج و مرد راستگو
گفته اند: حجّاج زمانی که گروهی از خوارج را مجازات می کرد، چون چندین نفر را کشت، یکی از آن ها
گفت: من بر گردن تو حقّی دارم، مرا نکش! حجّاج آن حق را پرسید. گفت: فلان کسی در مجلسی به تو فحش می داد و من او را منع می کردم. حجّاج از او دلیل آشکار خواست. یکی از اسیران گفت: راست می گوید، من آنجا بودم. حجّاج به اسیر گفت: چرا تو او را کمک نکردی؟ اسیر گفت: زیرا من با تو دشمن بودم. حجّاج هر دو را آزاد کرد. یکی را به خاطر حقّ او، دیگری را به خاطر راست گویی و گفته اند: اگرچه دروغ مرد را از بلا نجات می دهد، امّا راست در اولویّت است، زیرا درمانده ای را آزاد می کند.
حکایت سوم: معاویه و احنف قیس
روزی احنف قیس به نزد معاویه آمد. هر کسی در مورد امیرالمؤمنین علی (ع) چیزی می گفت. احنف ساکت بود! هیچ سخنی نمی گفت. معاویه از او پرسید: چرا سخن نمی گویی؟ گفت: «چه بگویم؟ اگر راست بگویم، از تو می ترسم و اگر دروغ بگویم، از خدا می ترسم. پس در این مقام، سکوت اولویّت دارد و به دوراندیشی نزدیک تر است.»
حکایت چهارم: زیان دروغگویی
نقل کرده اند که: وقتی خلیفه بیمار و مرگش نزدیک شد، برای پسرش وصیّت نامه ای نوشت و برای او آداب حکومت داری بیان کرد و در آن وصیّت نامه این پند را نوشت: ای پسر! اگر خواستی که مردم از تو بترسند، آگاه باش! تا دروغ نگویی، زیرا مرد دروغگو، بی هیبت و بی شخصیّت می شود، حتّی اگر بهترین شمشیرزن باشد.
حکایت پنجم: بازرگان و خان چین
بازرگانی همیشه به چین سفر می کرد. خان چین به او احترام زیادی می گذاشت. روزی پادشاه نشسته بود و صحبت می کردند. در آن بین، مرد بازرگان گفت: در زمین عرب، مرغ بزرگی است که در عربی به او نعامه و در فارسی به او شترمرغ می گویند و او آتش می خورد و پایش مانند پای شتر است. خان چین گفت: به خدا قسم دروغ بزرگی گفتی! و چه جانوری است که بتواند آتش بخورد؟ و دستور داد بعد از آن او را به بارگاه راه ندهند. بازرگان به عراق برگشت و ده شترمرغ خرید و در قفس کرد و از راه دریا به نزد خان چین آورد. از ده شترمرغ، یکی زنده مانده بود. نامه ای نوشت برای خان که: پادشاه بی علّت مرا از خود رانده و بدون آنکه جستجو کند، مرا دور کرده است. اکنون آمده ام و دلیل برای حرف خود آورده ام، تا بعد از این، خان، بازرگان را سبک نشمارد. خان او را پذیرفت، پس بازرگان دستور داد تا پاره های آهن در آتش گداختند و در پیش شترمرغ می انداخت و او می خورد. بعد از مدّتی، در معده اش گداخته می شد و بیرون می انداخت. پادشاه و حاضران متعجّب شدند! بعد از آن، پادشاه خسارت او را به او داد و گفت: «بعد از این، راستی را بگو که برای اثبات آن مجبور نشوی سی هزار دینار خرج کنی و عمر خود را بیهوده تلف کنی!»

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...